داستان های ممنوعه (جبهه مقاومت)

ما با قلم مقاومت راوی انتقام سختیم

داستان های ممنوعه (جبهه مقاومت)

ما با قلم مقاومت راوی انتقام سختیم

داستان های ممنوعه (جبهه مقاومت)

۱۰ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

حافظ شب یلدا را چطور می بیند؟

یکی از عرفانی ترین غزل های حافظ با مطلع زیر است:
 
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید

معروف ترین مصرع این غزل، ضرب المثل شده است

خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید

و عجیب ترین بیت آن، نگاه فلسفی حافظ به شب یلداست؛

صحبت حکام، ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید خواه بو که برآید....


شاید همه نگاه ما به بلندای شب یلدا باشد که مجال فراخ همنشینی با عزیزان است

 ولی افق چشم حافظ به سحر یلدا و طلوع یار است که گریزی جز صبر و سرسپردن بر طول تاریک یلدا ندارد.......


و شاهد مدعای ما بر نغمه نگاه عاشقانه حافظ به این شب، بیت بعدی باشد که زمزمه می کند:

بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید

  • ...

سلام علیکم
خانم ولی نژاد
وقت بخیر، خدا قوت

«رمان جان شیعه اهل سنت» به معنای واقعی کلمه بسیاربسیار بی نظیر و عالی هست، شما را بشارت که قطعا مورد لطف و عنایت الله متعالید و ان شاءالله خواهیدماند.

این ذوق هنری_وحدتی شما بین اهل سنت وشیعیان باورنکردنی است! بنده نیز اهل سنت هستم وخرسندم از آشنایی با شما.

  • ...

همزمان با هفته وحدت؛ بازنشر دلنوشته یکی از مخاطبان اهل سنت رمان «جان شیعه، اهل سنت»


سلام خدمت خانم ولی نژاد.

خانم گرامی! کتاب شما مملو از عشق بود، عشقی که فقط خدا میتوانست آفریننده اون باشه.

نقش های اصلی این رمان انسان های مومنی بودند که پیوند این دو زوج و اتفاقات زندگی شان همه از جانب خدا بود، حتی گرفتاری هایشان.

خدا صبوری این بندگانشان را آزمایش میکرد که خدا رو شکر با موفقیت و با کمک خدا و ائمه مشکلاتشان حل شد.

این رمان جوری منو درخودش غرق کرده بود که وقتی میخوندمش متوجه گذر زمان نمیشدم و دو روزه رمان رو خوندم.

اصلا دوست نداشتم داستان زندگی این ها تموم بشه ولی چه کنیم که این رمانی بیش نبود که سرانجامش یک پایانی داشت ولی خوشحال بودم که ختم این داستان نهایت خرسندی بود.

من در طول زندگی خیلی رمان خوندم اما نمیدونم این چه داستانی بود که هنوز وقایع آن در ذهنم مرور میشه و یک حس عجیبی نسبت به این رمان دارم.

شاید این حس و لطافت داستان متاثر از حالات روحی نویسنده باشه و نویسنده با یک عشق و یک ایمان و عقیده اون رو نوشته.

من وقتی رمان رو میخوندم، عشق و اخوت بین شیعه و سنی رو کاملا لمس میکردم .

چقدر زیباست وقتی یک شیعه با سنی ازدواج میکنه، چون این نشانی از وحدت میده. وحدتی که مشخص میکنه همه ما مسلمانیم و در خوشی و ناخوشی باید هوای هم رو داشته باشیم.

این رمان ثابت کرد که مسلمون ها باید قلبشون واسه هم بتپه.

تشکر از خانم ولی نژاد. ان شاا... خدا خیر دنیا و آخرت رو بهشون بده...


 
🌹 کانال رمان
 @janeshiaahlesunnat

  • ...

داستانی کوتاه بر اساس طرحی حقیقی ...

 

تکیه ام به دیوار مسجد بود و فکرم پیِ دیشب! هرچی می گفتم به خرجش نمی رفت! پاشو کرده بود تو یه کفش که "دیگر مگو که شیعه و سنی برادرند!"

 

نه قلبش با آیه " وَاعْتَصِمُواْ بِحَبْلِ اللّهِ جَمِیعًا وَلاَ تَفَرَّقُواْ" بود، نه دلش با قول پیغمبر (صلی الله علیه و آله) که فرمودن "مؤمنان با هم برادرند" و نه گوشش به هزار و یک دلیل شرعی و عقلی برای حفظ وحدت شیعه و سنی!

 

ولی ای کاش امروز اینجا بود.... شاید اگه با چشم خودش می دید، باور می کرد که حساب اهل سنت از تکفیریها جداست؛ از هفت تا تابوت شهدای مدافع حرمی که از سوریه اورده بودن ایران، چهارتا شیعه بودن و سه تا از اهل سنت!

  • ...

شادی شیرین دل مسلمانان و شکست سنگین تکفیریها همزمان با آغاز هفته وحدت؛ حلب آزاد شد

  • ...

فردا، میلاد پیامبر رحمت حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله به حکایت اهل تسنن است و هفته دیگر، ماه حضرتش از تقویم تشیع می تابد تا در این میان، بهانه ای به دست مسلمانان افتاده و به بهای این فاصله سراسر نور و سرور، هفته وحدت را جشن بگیرند و یادشان باشد که شیعه و سنی، همه از امت همین پیامبرند و پاره تن همین امت....

 

هر چند امسال هم حال و هوای هفته وحدت، خاطره خاک و خون است که عزیزان اهل سنت در عراق و سوریه همچنان اسیر دست داعش اند و جوانمردان شیعه در نیجریه و یمن، غرق خون و جراحت....

 

و در این میان، عده ای جاهلانه و شاید هم خصمانه، به نام دفاع از دین و به کام دشمن، حکم به تکفیر یکدیگر داده و آبی می شوند بر آسیاب دشمن و آتشی بر جان مسلمانان....

 

و با اینهمه هفته وحدت به یُمن میلاد پیام آور مهر و محبت از راه می رسد تا به بهای هزاران هزار زخمی که بر تن این امت مانده، یادمان بماند که هر لقمه ای که طعم تفرقه بدهد، طعمه دشمن است که دودش به چشم نجیب مسلمانان می رود و سودش به جیب نجس دشمنان...


  • ...

کانال جدید رمان  «جان شیعه، اهل سنت»  افتتاح شد!


منتظر حضور طرفداران این عاشقانه پاک در کانال جدید رمان هستیم!


@janeshiaahlesunnat

  • ...

امید :


اهل هرمزگان هستم. خیلی با رمان شما ارتباط گرفتم، طوری که 3 روزه همش رو خوندم!  از لحاظ زمانی هم چقد به زمان من نزدیک بود که این توصیفات نوشته شده را شاید خودم هم دیده و لمس کرده بودم! چه دقت و ریز بینی به خرج داده بودین! به دوستان زیادی کتاب رو معرفی کردم که استقبال کردند.

توصیفات داستان به محله خاصی اشاره داره؟ من حس کردم محله سورو بندرعباس رو می گید! شخصیت ها، خصوصیات، اسم ها، رفتارها، گفتارها، مسجد اهل سنت نزدیک ساحل، خیلی خیلی عالی بود! دقیقا خونه های طبقه بالا رو به دانشجو ها و کارمندا اجاره میدن! من برام حله سورو تجسم شد؛ طوری که میخواستم به میزان صحبت تبادل شده بین مجید و الهه، قدم بزنم هنگامی که از مسجد به خونه می رفتن و اون خونه رو در واقعیت ببینم!!!

  • ...

سلام عرض می کنم خدمت همه بزرگواران


فرصت خوبی پیش اومد تا پس از روزهای طولانی، دوباره خدمت برسم و از این بابت، خیلی خوشحالم!


به امید خدا تلاش می کنم تا از این به بعد، خطوطی از داستان و دلنوشته های مخاطبان رو تقدیم کنم

  • ...


حالا در این حجم سنگین سکوت، طنین نوحه عزاداری شام شهادت امام رضا (علیه السلام) که سوار بر دسته های عزاداری از خیابان اصلی می گذشت و نغمه شورانگیزش تا عمق خانه نوریه وهابی می رسید، کافی بود تا چشمان کشیده و پُر غوغای مجید را به ساحل آرامشی عمیق و شیرین برساند. مثل اینکه در این کنج غربت، نوای نوازشی آشنا به گوش دلش رسیده باشد، نقش غم از صورتش محو شد و در عوض وجود نوریه را به آتش کشید که از جایش پرید و با قدمهایی که از عصبانیت روی زمین می کوبید، به سمت پنجره های قدی اتاق پذیرایی رفت و درست مثل همان شب عاشورا، پنجره ها را به ضرب بست و با صدایی بلند، اعتراضش را اعلام کرد: «باز این رافضی های کافر ریختن تو خیابون!» چشمم به مجید افتاد و دیدم که با نگاه شکوهمندش، نوریه و تعصبات جاهلانه اش را تحقیر میکند و در عوض، پدر برای خوش خدمتی به نوریه، همه اعتقادات اهل سنت را زیر پا نهاد و مثل یک وهابی افراطی، زبان به توهین و تکفیر شیعیانی که برادران مسلمان ما بودند، دراز کرد: «خاک تو سرشون! اینا که اصلاً مسلمون نیستن!» و برای هر چه شیرین تر کردن مذاق نوریه، کلماتش را شورتر میکرد: «خدا لعنتشون کنه! اینا یه مشت کافرن که اصلاً خدا رو قبول ندارن!» مات و متحیر مانده بودم که پدر اهل سنتم با پشتوانه شصت سال زندگی در سایه مکتب سنت و جماعت، چطور در عرض دو ماه، تبدیل به یک وهابی افراطی شده که به راحتی دسته ای از امت اسلامی را لعن و نفرین می کند! مجید با همه خون غیرتی که در رگ هایش می جوشید، مقابل پدر قد کشید و شاید رنگ پریده و نگاه لرزان از ترسم، نگذاشت به هتاکی های پدر پاسخی بدهد. از کنار نوریه که در بهت قیام غیرتمندانه مجید،خشکش زده بود، گذشت و لابد التماس های بی صدایم را شنید که در پاشنه در توقف کوتاهی کرد و با خداحافظی سردی از اتاق بیرون رفت. پدر دسته مبل را زیر انگشتان درشت و استخوانی اش، فشار می داد تا آتش خشمش را خاموش کند و حتماً در اندیشه آرام کردن معشوقه اش دست و پا می زد که چشم از نوریه بر نمیداشت.....

 

متن کامل رمان را از اینجا دانلود کنید


  • ...