- ۴۷ نظر
- ۰۱ دی ۹۴ ، ۲۲:۱۷
جلالآباد؛ عاشقانهای از خاطرات شهید محمدجلال ملکمحمدی
بین جمعیتی که وحشتزده از هر سو فرار میکردند، دنبال جلال میدویدم و هنوز نمیدانستم چه خبر شده است. اگر مرگ نزد حضرت زینب(س) نصیبم میشد و در این حرم شهید میشدم، منتهای خوشبختی بود؛ اما تهِ دلم حس تلخی بود که با خانواده خداحافظی نکردهام و در همین حال خراب، دیدم گنبد حرم را با خمپاره کوبیدهاند که نگاهم از نفس افتاد.
گنبد در خاکودود پنهان شده و صحن حرم از هیاهوی مردم وحشتزده، صحنه قیامت شده بود. از کودکی حتی نوشتهای که نام حضرت در آن بود، برای ما محترم بود و حالا میدیدم حرمت حرمش را چطور هتک کردهاند که تیغ غصه همه رگهای قلبم را از هم شکافت.
برای رفتن به پای دلم افتاده و من برای ماندنش با زمینوزمان میجنگیدم. نگاهش دنبال گمشدهای دور صورتم میچرخید و از لحنش حسرت میچکید: «میشه دیگه نگی راضی نیستی؟»
انگار حرفی روی سینهاش سنگینی میکرد که دلش آتش گرفت و خاکستر نفسهای سوخته اش گوشم را پُر کرد: «میبینی چند ساله این سفرة روضه پهن شده؟ هر کی اومد روزی اش رو از این سفره گرفت و رفت... من داره سرم بی کلاه میمونه. اگه الان از این سفره روزی نبرم دیگه هیچوقت نمیتونم؛ پس بذار برم!»
مگر میشد این حرف ها را از زبان عزیزترینم بشنوم و تا مغز استخوانم آتش نگیرد؟
انتشارات صریر
روزهای آخر بهمن ٩٨ بود
گرچه یک ماه از ماجرا گذشته بود اما نه فقط قلبم که حتی قلم هم بیخیال زخمی که خورده بودیم نمیشد و بیهوا بهانه نوشتن میگرفت.
درنهایت نوشتم... نوشتم و شد "تنها میان داعش"؛ حکایت عجیب شهر آمرلی عراق در حال و هوای یک قصه عاشقانه و پُر از دلهره...
تنها چند شب از پایان نگارش "تنها میان داعش" گذشته بود که "دمشق شهر عشق" را شروع کردم و چه حس غریبی در این قصه بود که انگار از دریای دل پُر درد سوریه آب میخورد...
از آن سال داستانها در شبکههای اجتماعی پخش میشد و بهقدری استقبال از این دو اثر عاشقانه در بستر حوادث تاریخی زیاد شد که سرانجام تصمیم به چاپ هر دو کتاب گرفتم.
" دمشق شهر عشق" با همان نام منتشر شد و "تنها میان داعش" شد "عروس آمرلی"...
روز رونمایی این دو اثر چهار سال از آن ماجرا گذشته بود و قلم همچنان بیقرار نوشتن از دردهای نهفته در سینه شهید آن ماجراست...
شهید شب جمعه فرودگاه بغداد...
شهید ١٣ دی ١٣٩٨
شهید سلیمانی عزیز
شهید ابومهدی و شهدای همراه
ماییم و نوای بینوایی
بسمالله اگر حریف مایی
نشست رونمایی از کتاب های دمشق شهر عشق و عروس آمرلی
سخنرانان :
سردار سرتیپ دوم بسیجی عباس بایرامی
دکتر احسان عباسلو
مریم مجتهدزاده
فاطمه ولی نژاد
⏱️زمان : یکشنبه ۱۵ بهمن ساعت۹:۳۰صبح
🧭مکان : خیابان انقلاب - بعد از فلسطین جنوبی - پلاک۱۰۸۰ خانه کتاب و ادبیات ایران - سرای کتاب
لبهایم را قفل هم کرده بودم تا دیگر نالهام از گلو بالا نیاید و عشقم بیش از این عذاب نکشد ولی لگد آخر را طوری به قفسه سینهام کوبید که دلم از حال رفت، از ضرب لگدش کمرم در دیوار خرد شد و نالهام در همان سینه شکست.
با همین یک کلمه ایرانی و شیعه بودنم را با هم فهمیده بودند و نمیدانستند با این غنیمت قیمتی چه کنند.
سمت صورتم خم شد، چانهام خیسِ اشک و خون شده بود و از ترس و غصه میلرزید که نیشخندی نشانم داد و تحقیرم کرد: «فکر نمیکردم سپاه پاسداران جاسوس زن داشته باشه!»
میدیدم دهانشان از بریدن سرم آب افتاده و باید ابتدا زبانم را به صلّابه میکشیدند که عجلاتاً خنجرهایشان غلاف بود...
آیین رونمایی کتاب یکشنبه، ١۵ بهمن، ساعت ٩:٣٠ خانه کتاب و ادبیات ایران
به گمانم حنجرهاش را با تیغ غیرت بریده بودند که نفسش هم بریده بالا میآمد و صدایش خش داشت: «کجایی نرجس؟»
با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم: «خونه.»
طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید و بغضش شکست ولی مقاومت میکرد تا نفسهای خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد: «عباس میگه مردم میخوان مقاومت کنن.»
به لباس عروسم نگاه کردم ولی این لباس مقاومت نبود. با لبهایی که از شدت گریه میلرزید، ساکت شدم و اینبار نغمة گریههایم آتشش زد که صدای پای اشکش را شنیدم. شاید اولینبار بود گریة حیدر را میشنیدم و او با صدایی که بهسختی شنیده میشد، پرسید: «نمیترسی که؟»
مگر میشد نترسم وقتی در محاصرة داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم باز کرد: «داعش باید از روی جنازة من رد شه تا به تو برسه.»
حیدر دیگر چطور میتوانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشکر داعش صف کشیده بود و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَهلَه میزد!
رونمایی هفته آینده... یکشنبه 15 بهمن، خانه کتاب و ادبیات ایران
🔺️آیین رونمایی از کتاب عروس آمرلی و دمشق شهر عشق
✍️نوشتهی فاطمه ولی نژاد
🔸️با حضور :
🔹️سردار عباس بایرامی ( رئیس سازمان ادبیات و تاریخ دفاع مقدس )
🔹️خانواده معظم شهدا
⏱️زمان : یکشنبه ۱۵ بهمن ساعت ۹:۰۰صبح
🧭مکان : خانه کتاب و ادبیات ایران
هنوز میترسیدم که با نگاهم دورم گشتم و دیدم کنارم نماز می خواند. نماز خواندنش را زیاد دیده و ندیده بودم بعد از نماز گریه کند که انگار تنگنای این محاصره و سنگینی این امانت طاقتش را تمام کرده بود.
خواست به سمتم بچرخد و نمیخواستم خلوتش را خراب کنم که دوباره چشمانم را بستم تا خیال کند خوابم و او بی خبر از بیداری ام با پلک هایم نجوا کرد: «هیچوقت نشد بگم چه حسی بهت دارم؛ اما دیگه نمی تونم تحمل کنم... .»
▫️پشت همین پلک های بسته، زیر سرانگشت عشقش تمام تارهای دلم به لرزه افتاده و می ترسیدم نغمة احساسم را بشنود. نمی توانستم چشمانم را به رویش بگشایم که گرمای عشقش، ندیده دلم را آتش میزد و همزمان رگبار گلوله خلوت حرم را به هم ریخت...
📍 به زودی منتشر میشود.
📕 داستان عروس آمرلی
حضور عروسش در این معرکه طوری حالش را بههم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت. در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست.
هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و میدیدم از زخم غیرتی که به جانش افتاده بود، تمام تنش میلرزد.
تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمیشد و او از بلایی که میترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروختهتر میشد.
داغ غیرت قلبش را آتش زده و جرأت نمیکرد چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و فقط یک جمله گفتم: «دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!»
میدانست تلفن همراهش دست او مانده است؛ خون غیرت در نگاهش پاشید، نفسهایش تندتر شد و...
📌 به زودی منتشر میشود...