داستان های ممنوعه (جبهه مقاومت)

ما با قلم مقاومت راوی انتقام سختیم

داستان های ممنوعه (جبهه مقاومت)

ما با قلم مقاومت راوی انتقام سختیم

داستان های ممنوعه (جبهه مقاومت)
  • ...
  • ...

 جلال‌آباد؛ عاشقانه‌ای از خاطرات شهید محمدجلال ملک‌محمدی

 

بین جمعیتی که وحشت‌زده از هر سو فرار می‌کردند، دنبال جلال می‌دویدم و هنوز نمی‌دانستم چه خبر شده است. اگر مرگ نزد حضرت زینب(س) نصیبم می‌شد و در این حرم شهید می‌شدم، منتهای خوشبختی بود؛ اما تهِ دلم حس تلخی بود که با خانواده خداحافظی نکرده‌ام و در همین حال خراب، دیدم گنبد حرم را با خمپاره کوبیده‌اند که نگاهم از نفس افتاد.

 

گنبد در خاک‌ودود پنهان شده و صحن حرم از هیاهوی مردم وحشت‌زده، صحنه قیامت شده بود. از کودکی حتی نوشته‌ای که نام حضرت در آن بود، برای ما محترم بود و حالا می‌دیدم حرمت حرمش را چطور هتک کرده‌اند که تیغ غصه همه رگ‌های قلبم را از هم شکافت.

  • ...

 

خرید اینترنتی کتاب جلال آباد

 

برای رفتن به پای دلم افتاده و من برای ماندنش با زمین‌وزمان می‌جنگیدم. نگاهش دنبال گمشده‌ای دور صورتم می‌چرخید و از لحنش حسرت می‌چکید: «میشه دیگه نگی راضی نیستی؟»

 

انگار حرفی روی سینه‌اش سنگینی می‌کرد که دلش آتش گرفت و خاکستر نفس‌های سوخته اش گوشم را پُر کرد: «می‌بینی چند ساله این سفرة روضه پهن شده؟ هر کی اومد روزی اش رو از این سفره گرفت و رفت... من داره سرم بی­ کلاه می­مونه. اگه الان از این سفره روزی نبرم دیگه هیچ‌وقت نمی­تونم؛ پس بذار برم!»

 

مگر می­شد این حرف­ ها را از زبان عزیزترینم بشنوم و تا مغز استخوانم آتش نگیرد؟

 

انتشارات صریر
 

 

  • ...

 

به کانال داستان ها و دست نوشته های من در ایتا خوش آمدید

 

کانال فاطمه ولی نژاد در ایتا

  • ...

روزهای آخر بهمن ٩٨ بود

 

گرچه یک ماه از ماجرا گذشته بود اما نه فقط قلبم که حتی قلم هم بی‌خیال زخمی که خورده بودیم نمی‌شد و بی‌هوا بهانه نوشتن می‌گرفت. 

 

درنهایت نوشتم... نوشتم و شد "تنها میان داعش"؛ حکایت عجیب شهر آمرلی عراق در حال و هوای یک قصه عاشقانه و پُر از دلهره... 

 

تنها چند شب از پایان نگارش "تنها میان داعش" گذشته بود که "دمشق شهر عشق" را شروع کردم و چه حس غریبی در این قصه بود که انگار از دریای دل پُر درد سوریه آب می‌خورد...

 

از آن سال داستان‌ها در شبکه‌های اجتماعی پخش می‌شد و به‌قدری استقبال از این دو اثر عاشقانه در بستر حوادث تاریخی زیاد شد که سرانجام تصمیم به چاپ هر دو کتاب گرفتم. 

 

" دمشق شهر عشق" با همان نام منتشر شد و "تنها میان داعش" شد "عروس آمرلی"... 

 

روز رونمایی این دو اثر چهار سال از آن ماجرا گذشته بود و قلم همچنان بی‌قرار نوشتن از دردهای نهفته در سینه شهید آن ماجراست... 

 

شهید شب جمعه فرودگاه بغداد...

شهید ١٣ دی ١٣٩٨

شهید سلیمانی عزیز

شهید ابومهدی و شهدای همراه

 

ماییم و نوای بی‌نوایی

بسم‌الله اگر حریف مایی

  • ...

 

نشست رونمایی از کتاب های دمشق شهر عشق و عروس آمرلی

 

سخنرانان :
سردار سرتیپ دوم بسیجی عباس بایرامی
دکتر احسان عباسلو
مریم مجتهدزاده
فاطمه ولی نژاد

 

⏱️زمان : یکشنبه ۱۵ بهمن ساعت۹:۳۰صبح

 

🧭مکان : خیابان انقلاب - بعد از فلسطین جنوبی - پلاک۱۰۸۰ خانه کتاب و ادبیات ایران - سرای کتاب

 

  • ...

لب‌هایم را قفل هم کرده بودم تا دیگر ناله‌ام از گلو بالا نیاید و عشقم بیش از این عذاب نکشد ولی لگد آخر را طوری به قفسه سینه‌ام کوبید که دلم از حال رفت، از ضرب لگدش کمرم در دیوار خرد شد و ناله‌ام در همان سینه شکست.

 

با همین یک کلمه ایرانی و شیعه بودنم را با هم فهمیده بودند و نمی‌دانستند با این غنیمت قیمتی چه کنند.

 

سمت صورتم خم شد، چانه‌ام خیسِ اشک و خون شده بود و از ترس و غصه می‌لرزید که نیشخندی نشانم داد و تحقیرم کرد: «فکر نمی‌کردم سپاه پاسداران جاسوس زن داشته باشه!»

 

می‌دیدم دهان‌شان از بریدن سرم آب افتاده و باید ابتدا زبانم را به صلّابه می‌کشیدند که عجلاتاً خنجرهایشان غلاف بود...

 

آیین رونمایی کتاب یکشنبه، ١۵ بهمن، ساعت ٩‌:٣٠ خانه کتاب و ادبیات ایران

  • ...

به گمانم حنجره‌اش را با تیغ غیرت بریده بودند که نفسش هم بریده بالا می‌آمد و صدایش خش داشت: «کجایی نرجس؟»

با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم: «خونه.»

طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید و بغضش شکست ولی مقاومت می‌کرد تا نفس‌های خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد: «عباس میگه مردم می‌خوان مقاومت کنن.»

به لباس عروسم نگاه کردم ولی این لباس مقاومت نبود. با لب‌هایی که از شدت گریه می‌لرزید، ساکت شدم و این‌بار نغمة گریه‌هایم آتشش زد که صدای پای اشکش را شنیدم. شاید اولین‌بار بود گریة حیدر را می‌شنیدم و او با صدایی که به‌سختی شنیده می‌شد، پرسید: «نمی‌ترسی که؟»

 مگر می‌شد نترسم وقتی در محاصرة داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم باز کرد: «داعش باید از روی جنازة من رد شه تا به تو برسه.»

حیدر دیگر چطور می‌توانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشکر داعش صف کشیده بود و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَه‌لَه می‌زد!

 

رونمایی هفته آینده... یکشنبه 15 بهمن، خانه کتاب و ادبیات ایران

  • ...

🔺️آیین رونمایی از کتاب عروس آمرلی و دمشق شهر عشق

 

✍️نوشته‌ی فاطمه ولی نژاد

 

🔸️با حضور :
🔹️سردار عباس بایرامی ( رئیس سازمان ادبیات و تاریخ دفاع مقدس )
🔹️خانواده معظم شهدا

 

⏱️زمان : یکشنبه ۱۵ بهمن ساعت ۹:۰۰صبح

 

🧭مکان : خانه کتاب و ادبیات ایران

 

  • ...

هنوز می‌ترسیدم که با نگاهم دورم گشتم و دیدم کنارم نماز می­ خواند. نماز خواندنش را زیاد دیده و ندیده بودم بعد از نماز گریه کند که انگار تنگنای این محاصره و سنگینی این امانت طاقتش را تمام کرده بود.

 

خواست به سمتم بچرخد و نمی‌خواستم خلوتش را خراب کنم که دوباره چشمانم را بستم تا خیال کند خوابم و او بی­ خبر از بیداری ام با پلک­ هایم نجوا کرد: «هیچ‌وقت نشد بگم چه حسی بهت دارم؛ اما دیگه نمی تونم تحمل کنم... .»

 

▫️پشت همین پلک­ های بسته، زیر سرانگشت عشقش تمام تارهای دلم به لرزه افتاده و می­ ترسیدم نغمة احساسم را بشنود. نمی­ توانستم چشمانم را به رویش بگشایم که گرمای عشقش، ندیده دلم را آتش می‌زد و همزمان رگبار گلوله خلوت حرم را به هم ریخت...

 

📍 به زودی منتشر می‌شود.

 

  • ...

📕 داستان عروس آمرلی

 

حضور عروسش در این معرکه طوری حالش را به‌هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت. در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست.

هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و می‌دیدم از زخم غیرتی که به جانش افتاده بود، تمام تنش می‌لرزد.

تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمی‌شد و او از بلایی که می‌ترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروخته‌تر می‌شد.

داغ غیرت قلبش را آتش زده و جرأت نمی‌کرد چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و فقط یک جمله گفتم: «دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!»

می‌دانست تلفن همراهش دست او مانده است؛ خون غیرت در نگاهش پاشید، نفس‌هایش تندتر شد و...

 

📌 به زودی منتشر می‌شود...

 

  • ...