داستان های ممنوعه (جبهه مقاومت)

ما با قلم مقاومت راوی انتقام سختیم

داستان های ممنوعه (جبهه مقاومت)

ما با قلم مقاومت راوی انتقام سختیم

داستان های ممنوعه (جبهه مقاومت)

۳۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

سالروز ورود امام خمینی (ره) به ایران اسلامی و طلیعه ایام الله دهه فجر فرخنده باد!

  • ...

 متن پیام رهبر انقلاب اسلامی

" بسم الله الرّحمن الرّحیم

اکنون پس از شب ها و روزهای تلخ نگرانی و کاوش، نوبت آن است که یاد فداکاری با شکوه و مظلومانه‌ی آتش‌نشانان مؤمن و شجاع ملت ایران ثبت و بزرگ داشته شود و مردانی را که حقاً باید قهرمانان کم‌ادّعا و با اخلاص نامیده شوند همگان بشناسند و درس آنان را در خاطر نگه دارند.

این جوانمردان برای نجات جان و مال هم‌میهنان خود، با شهامتی شگفت‌انگیز به درون آتش و آوار رفتند و جان خود را در خطر نهادند و خود را فدا کردند. آنان یک بار دیگر خاطرات فداکاریهای دوران دفاع مقدس را زنده کردند و نشان دادند که ایرانی مؤمن آنجا که پای خطرپذیری برای ادای وظیفه در میان است عزمی راسخ و شجاعتی مثال‌زدنی را تجسّم می‌بخشد و در راه خدا متاع جان را بی‌چند و چون عرضه میکند. خانواده‌های داغدار و همه‌ی ملت ایران به این عزم و شهامت برخاسته از ایمان ببالند و صاحبنظران، این پدیده را در تحلیلها و محاسبات خود درباره‌ی ایران و ایرانی مؤمن به حساب آورند. این حادثه از سوئی غم‌انگیز و از سوئی افتخارآمیز است. اینها شهیدان راه خدمت دشوار و انجام وظیفه‌ی پر خطرند و هرگز فراموش نخواهند شد ان‌شاء الله.

اینجانب در غم آن عزیزان و دیگر جان‌باختگان حادثه‌ی پلاسکو با خانواده‌ها و بازماندگان آنان شریکم و از خداوند متعال برای آنان رحمت الهی و برای اینان صبر و اجر مسألت میکنم.

همچنین از دستگاه ها و افرادی که در این ده شبانه‌روز تلخ با همه‌ی توان برای نجات جان آتش‌نشانان و گرفتارشدگان، کوه سنگینی از کار و تلاش و همت و نگرانی را بر دوش کشیدند و با همکاری و صمیمیّت، کاری بزرگ را به پایان رساندند تشکر میکنم و پاداش الهی را برای آنان میطلبم.

سیّدعلی خامنه‌ای
۱۰ بهمن ماه ۱۳۹۵ "

  • ...


 ای ساربان آهسته ران، کآرام جانم می رود
وان دل که با خود داشتم، با دلستانم می رود...


 فردا، 8/30 صبح، مصلی تهران؛ وداع با شهدای عزیز آتش نشان

  • ...

لبخند روی صورتش خشک شد و با صدایی که انگار از پس سال‌ها بغض می‌گذشت، پاسخ داد: «حاج‌خانم! پدر و مادر من هر دوشون فوت کردن. تو بمبارون سال 65 تهران.» پاسخش به‌قدری غیرمنتظره بود که حتی این بار کسی نتوانست یک خدابیامرز بگوید. برای لحظاتی احساس کردم حتی صدای نفس کسی هم شنیده نمی‌شود و دل او در میدان سکوت پدید آمده، یکه‌تازی می‌کرد و انگار می‌خواست بغض این‌همه‌سال تنهایی را بازگو کند که با صدایی شکسته ادامه داد...


  • ...


بسم رب الحسین(علیه السلام)
داستان زیبا وپرحرارتتان را خواندم وبارها وبارها چشم هایم از واژه های ابری تان بارانی شد. نمیدانم این داستان حقیقت دارد یا صرف داستان است، اما آنقدر عالی وخوب پرداخته شده که جز از یک دل زلال وکربلایی نمی تواند تراوش نماید.
سپاس،سپاس،سپاس.اجرتان با ابا عبدالله الحسین(علیه السلام)

  • ...


 از دیشب داغ دلتنگی آتش نشان های نازنین مون، بیشتر دلم رو می سوزونه..

آخه تازه همین دیشب متوجه شدم یکی از این جوانمردان، همسایه ما بوده و من بی خبر بودم ...

این چند روز بارها از جلوی حجله و بنر تسلیت و میز خرما و حلوای ایستگاه آتش نشانی محله مون رد شده بودم و به عکس این شهید عزیز دقت نکرده بودم... فکر میکردم به یاد دیگر شهدای آتش نشان، اینجا هم مجلس گرفتن...

نمیدونستم این ایستگاه، خودش صاحب عزاست.....
.
.
.
شهید ناصر مهرورز، فرمانده ایستگاه ۲۴ آتش نشانی، یکی از شهدای آتش نشان حادثه پلاسکو هستن

ایستگاهی که فقط دو تا کوچه با خونه ما فاصله داره

در تمام سالهای سکونت مون در این محل (بیشتر از ۲۱ سال) همسایه نزدیک این ایستگاه آتش نشانی بودیم و سر هر مأموریت، صدای آژیرشون رو می شنیدیم؛ گاهی اعصابمون خورد میشد، گاهی دلمون میریخت پایین، گاهی مضطرب پشت پنجره میرفتیم...

اصلا هر وقت میخواستیم آدرس محله مون رو بدیم، به اسم همین ایستگاه آدرس می دادیم.. ایستگاه شهید رضا سمیعی...

مهربونی های آتش نشان های این ایستگاه همیشه شامل حال همه اهل محل میشد؛

تو هر عید و مناسبتی، شیرینی و شربت پخش میکردن...

تو حوادث محل، هوای همسایه ها رو داشتن و خارج از وظیفه، کمک می کردن...

یادم نمیره... یه روز صبح زود وقتی برای ماموریت اعزام شدن، فقط چراغ هاشون رو روشن کردن و بر خلاف همیشه، آژیر نکشیدن تا همسایه ها بیدار نشن....
.
.
.

روز حادثه پلاسکو هم مدام آژیر می کشیدن و معلوم بود نیروهای زیادی از این ایستگاه عازم محل حادثه شدن...

ولی هیچوقت فکر نمی کردم تو همین آژیرکشیدن ها، یکی از آتش نشان های ایستگاه محله مون شهید بشه...

خونه شون هم تو همین شهرکه... شهید مهرورز گل محله بود

از وقتی شنیدم دیگه دلم دست خودم نیست ....

همه شون عزیز بودن و حرارت رفتن شون به این زودی ها تو دلمون سرد نمیشه... ولی این شهید عزیز، همسایه ما بود و حالا دلتنگی نبودن شون خیلی سخت تر شده...
.
.
.

  • ...


💔 آخرین پیکر پاکبازان آوار و آتش رخ نشان داد...
.
.
.

🌹شهادت گوارایتان باد...

  • ...


می‌دانستم اگر چادر زرشکی را سر کنم، طنازی بیشتری دارد و یک‌لحظه در نظر گرفتن رضایت خدا کافی بود تا چادر سنگین‌تر را انتخاب کنم. چادری که زیبایی کمتری به صورتم می‌داد و برای ظاهر شدن در برابر دیدگان یک مرد جوان مناسب‌تر بود. صلابت این انتخاب و آرامش عجیبی که به دنبال آن در قلبم جاری شد، آن‌چنان عمیق و نورانی بود که احساس کردم در برابر نگاه پُر مِهر پروردگارم قرارگرفته‌ام و با همین حس بهشتی قدم به اتاق نشیمن نهادم و با لحنی لبریز حیا سلام کردم.

  • ...


بسم الله الرحمن الرحیم


داستانی که مرا آنچنان مجذوب خود کرد تا تنها در سه روز آنرا به پایان رساندم، مرا به وجد آورد تا حرف دلم را بی هیچ ریا و تملقی برای رمانی بنویسم که با هنرمندی ماهرانه نویسنده ماجرای اتحاد شیعه و سنی را به قصه ی عشق مجید و الهه مبدل کرده.


عشقی که اهل سنت را جان شیعه می کند و این تنها معجزه ی این عشق بود که مرا تا نیمه شب نشاند تا با مطالعه اولین صفحه کتاب جذب این عشق بی ریا شده و حساب زمان از دستم در رفته و ساعتها به تماشای داستان زندگی الهه ی اهل سنت و مجید شیعه بنشینم.


و چه زیبا دختری از اهل تسنن جان پسری از اهل تشیع شد و وحدت را در زندگی خود شرح دادند... و در آخر تمام قد به افتخار آفریننده این اثر ایستاده و تبریک و خسته نباشید میگویم.


در پناه حق باشید


  • ...

 گاهی اوقات قلبم به قدری غرق غم میشه
.
.

 که خاطره خوشی ها هم از ذهنم پاک میشه
.
.

 که خیال دوباره شاد شدن دیگه باورم نمیشه
.
.
 این روزا که تهران بوی دود و غم گرفته، دوباره یه همچین حس و حالی به دلم افتاده
.
.
 هنوز نمی خوام باور کنم، ولی انگار باید کم کم زمزمه کنیم که :


 « و آتش چنان سوخت بال و برت را...
 که حتی ندیدم خاکسترت را... »
.
.

  • ...