داستان های ممنوعه (جبهه مقاومت)

ما با قلم مقاومت راوی انتقام سختیم

داستان های ممنوعه (جبهه مقاومت)

ما با قلم مقاومت راوی انتقام سختیم

داستان های ممنوعه (جبهه مقاومت)

۳۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

آرزو کردم مرد غریبه شیعه‌ای که حالا دیگر در خانه ما چندان هم بیگانه نبود، به مذهب اهل سنت درآید! این آرزو به‌سرعتی شبیه بادهای ساحلی از قلبم گذشت و به همان سرعت دریای دلم را طوفانی کرد. جاری شدن این اندیشه در ذهنم، سخت شگفت‌زده‌ام کرده بود، به‌گونه‌ای که برای لحظاتی احساس کردم با خودم غریبه شده‌ام!

  • ...

سلام، خسته نباشید!


رمان بسیار عالی و زیبای جان شیعه ،اهل سنت رو خوندم ...

کتاب بسیار عجیبی بود، همه چیز کاملا حساب شده و هدف دار بود و مشخص بود که خیلی براش زحمت کشیده شده .
به خلاقیت و ایده پردازیتون واقعا غبطه خوردم .


بانوشتن این کتاب شما یکی از سربازان اسلام در خط مقدم مبارزه با تکفیری ها و صهیونیستا هستید .


برای کتاب زیباتون خیلی تبلیغ کردم و به همه توصیه کردم که مطالعه کنند .


ان شاالله اجرتون رو از آقا امیرالمومنین و خانم فاطمه زهرا (علیهماالسلام) بگیرید .


منتظر ایده های نو با قلم شما هستیم ،خدا حفظتون کنه.

  • ...

نسیم خنکی که از سوی خلیج‌فارس خود را به سینه ساحل می‌رساند، ترانه خزیدن امواج جوان روی شن‌های کبود و آوای مرغان دریایی که کودکانه میان دریا بازی می‌کردند، منظره‌ای فراتر از افسانه آفریده و یک‌بار دیگر من و عبدالله را به پای دریا کشانده بود...

  • ...

سلام من خوندم، واقعا عالی بود! قلم نویسنده عالی بود، به گونه ای که با خوندن کتاب، کامل صحنه داستان جلوی چشام به نمایش در میومد! خودم رو تو اون صحنه ها احساس می کردم! چندین جا بود که پابه پای شخصیت های داستان گریه کردم! شب ها که داستان رو می خوندم، بدون اینکه متوجه بشم تا ساعت 3 یا 3:30 پای داستان می شستم، منی که زیاد اهل داستان و رمان نیستم! واقعا عالی بود!

  • ...

عبدالله صدای تلویزیون را کم کرد و گفت: «تهدید کردن که اگه دستشون به حرم حضرت زینب (علیها السلام) برسه، تخریبش می‌کنن!» با شنیدن این جمله نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم که نگاهش آشکارا لرزید. مثل اینکه جان عزیزی از عزیزانش را در خطر ببیند، برای چند ثانیه تنها به عبدالله نگاه کرد و بعد با لحنی غیرتمندانه به خبری که شنیده بود، پاسخ داد: «هیچ غلطی نمی‌تونن بکنن!» و حالا این جواب مردانه او بود که توجه همراه با تعجب ما را به خودش جلب کرد. ما هم از اهانت به خاندان پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) ناراحت و نگران بودیم، اما خونِ غیرت به گونه‌ای دیگر در رگ‌های مجید جوشید، نگاهش برای حمایت از حرم تپید و نفس‌هایش به عشق حضرت زینب (علیهاالسلام) به شماره افتاد. گویی در همین لحظه حضرت زینب (علیها السلام) را در محاصره دشمن می‌دید که اینگونه برای رهایی‌اش بی‌قراری می‌کرد

  • ...


 یک لحظه نفس کشیدن در هوای زینبیه؛ عیدی امشب ما...

 که همه نفس هایمان فدای خاک پای مدافعین حرم است...

 

  • ...


حالا خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا به لحظاتی که با چند صحنه گذرا و یکی دو کلمه کوتاه از برابر نگاهم گذشته بود، فکر کنم. به لحظه‌ای که در باز شد و صورت پر از آرامش او زیر باران نمایان شد، به لحظه‌ای که خم‌شده بود و احساس می‌کردم می‌خواهد بی هیچ منتی کمکم کند، به لحظه‌ای که صبورانه منتظر ایستاده بود تا چترم را ببندم و سیم‌کارت را به دستم بدهد و به لحظه‌ای که با نجابتی زیبا، سیم‌کارت کوچک را طوری به دستم داد که برخوردی بین انگشتانمان پیش نیاید و به خاطر آوردن همین چند صحنه کوتاه کافی بود تا احساس زیبایی در دلم نقش ببندد. حسی شبیه احترام نسبت به کسی که رضای پروردگار را در نظر می‌گیرد و به دنبال آن آرزویی که بر دلم گذشت؛ اگر این جوان اهل سنت بود، آسمان سعادتمندی‌اش پُرستاره‌تر می‌شد!

  • ...

سلام علیکم.


من از طلبه های مشهد هستم،همین الان رمانتون رو تموم کردم.فقط وظیفه خودم تونستم که ازتون تشکر کنم.بسیار عالی بود،خدا به قلمتون برکت بده.


خیلی اتفاق افتاد که در سیر خوندن از ته دل خوشحال بشم،و خیلی اوقات که پای چشمام اشک بشینه و خیلی اوقات که قلبم به اضطراب بیفته...
پایان بسیار شیرینی داشت...


و مهمترین عاملی که باعث شد تشویقم کنه به خوندن این رمان،هدف مقدسی بود که پیش گرفته بودید،و اون هم وحدت...


بازهم میگم بسیار عالی...


اجرتون با سید الشهدا علیه السلام.

  • ...

‍  غرق خودت هستی و روزمرگی هایت...
و دلتنگِ لحظاتی آرام...
دلتنگِ حرفی از جنسِ نور...
اتفاقاتی از جنسِ اعجاز...
دلتنگِ خودت...
کتابی به دستت میرسد...
جذبت میکند...
تا آخر با ولع میخوانی اش...
آرام میشوی...
تصمیم میگیری به عنوان یکی از #بهترین کتاب هایی که خوانده ای، با اهالی #چای_روضه ، این #حس_زیبا را به اشتراک بگذاری...
#جانِ_شیعه_اهلِ_سنت، عاشقانه ای برای مسلمانان...
#اکیدا_توصیه_میکنم
#محمدامین_شهسواری

@aayinipoems

  • ...


نمی‌دانم چرا به‌جای گرفتن سیم‌کارت از دستش، مشغول بستن چترم شدم، شاید می‌ترسیدم این چتر دست و پا گیر خرابکاری دیگری به بار آورد. لحظاتی معطل شد تا چترم را ببندم و در طول همین چند لحظه سرش را پایین انداخته بود تا راحت باشم. چتر را که بستم، دستش را پیش آورد و دیدم با دو انگشتش انتهایی‌ترین لبه سیم‌کارت را گرفته تا دستش با دستم تماسی نداشته باشد...

  • ...