داستان های ممنوعه (جبهه مقاومت)

ما با قلم مقاومت راوی انتقام سختیم

داستان های ممنوعه (جبهه مقاومت)

ما با قلم مقاومت راوی انتقام سختیم

داستان های ممنوعه (جبهه مقاومت)

جمله‌ای که از زبان ابراهیم جاری شد، بی‌آنکه بخواهم سرم را بالا آورد و نگاهم را به میهمانی چشمان آرام این مرد غریبه بُرد و دیدم نگاه او هم به استقبالِ آمدنم، در ایوان مژگانش قد کشیده و بی‌آنکه پلکی بزند، تنها نگاهم می‌کند...

  • ...


سلام.


 یکی از ویژگی های خوب این رمان تصویر سازی زیبا از پیاده روی اربعین هست که به جزئیات ریز و زیبایی هم اشاره می کنه.


همچنین دیالوگ های عاشقانه (به حق عاشقانه ای برای مسلمانان بود) عالی بود! (هر چند بعضی جاها تکراری و به قول دوستمون یکنواخت بود)


شایسته است که بچه حزب اللهی ها این دیالوگ ها رو یاد بگیرند و توی زندگی شون به کار ببرن!!


لحظات خیلی خوبی رو با این رمان گذروندم.


مراتب تقدیر و تشکر و خدا قوت خودمو خدمت نویسنده محترم اعلام می کنم.

  • ...

از چند شب پیش که با خودم و خدای خودم عهد کرده بودم که هر روزنه‌ای را برای ورود خیالش ببندم، این نخستین باری بود که نامش را می‌شنیدم. نفس عمیقی کشیدم و دلم را به ذکر خدا مشغول کردم، پیش از آنکه خیال او مشغولم کند که کسی با سرانگشت به درِ اتاق نشیمن زد....

  • ...

با سلام
سرکارخانم ولی نژاد


عاشقانه ای زیبا را به تصویر کشیده اید. 

مضمون کلامتان به غایت زیبا و شیوایی اش به غایت دلربا است.


با آرزوی موفقیت

  • ...

الف . ف :


خانم ولی نژاد
باسلام و خدا قوت


واقعا ممنون بخاطر رمان زیبایی که نوشته بودید، نمیدونم چجوری احساسم رو نسبت به این کتاب بیان کنم! خیلی عالی بود، فضا پردازیش واقعا بی نظیر بود! با اینکه تا بحال جنوب رو ندیدم، اما موقع مطالعه اش خودم رو کامل تو اون فضا ها قرار می دادم و احساس می کردم از نزدیک تو فضای زندگی شون قرار دارم، اونقدری که با هر ناراحتی شون گریه می کردم و با هر جشن شون دلم شاد می شد! تو شب احیاشون منم برا خودم یه امام زاده تصور کرده بودم و دخیل بسته بودم به امام حسین (علیه السلام)!


سطر به سطرش رو می خوندم؛ دروغ چرا گاهی از دست الهه عصبانی می شدم و گاهی کلافه از این که چقدر محبت مجید رو نادیده می گیره. شخصیت هاش همگی اش رو دوس داشتم، همه شخصیت هاش رو عجیب حس می کردم! نزدیکای اربعین بود که من این رمان رو می خوندم؛ فصل اخرش که فقط زیارت مجازی داشتم و مدام با پاک کردن اشک چشمام می خوندم! پیاده روی که نصیبم نشده بود و کتاب شما چه زیبا  تصویرش رو  در ذهنم تداعی می کرد که گویی خودمم اونجا بودم و خاطرات نجف و کربلا رو برام زنده کرد! اما دروغ چرا، اونقدری ناراحت شدم بخاطر پدر و برادرش که چند روزی فکرم درگیر بود و ترس دلمو گرفته بود از عدم عاقبت بخیری و هنوز که هنوز ناراحت اون شخصیت ها هستم.


اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا...
قلم من قاصر از سپاس هست، اجرکم عندالله، روزیتون کربلا

  • ...


بی‌نیاز از حرکت جمعیت با قدم‌هایی که از داغ تاول آتش گرفته بود، به سمتش می‌رفتم و اگر غلط نکنم او مرا به‌سوی خودش می‌کشید! چه منظره‌ای بود گنبد طلایی‌اش در میان دو گلدسته رعنا که پیش چشمم شبیه دو دست بُریده حضرتش در راه خدا و دفاع از پسر پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) می‌آمد! ولی این خشت و آهن و طلا کجا و دستان ماه بنی‌هاشم (علیه‌السلام) کجا که شنیده بودم خداوند در عوض دو دست بُریده، به او دو بال عنایت فرموده تا در بهشت پرواز نماید! هر چه به حرم نزدیک‌تر می‌شدیم، فشار جمعیت بیشتر می‌شد و تنها طنین «لبیک یا عباس!» بود که رعشه به تن زمین و آسمان می‌زد و دل مرا هم از جا می‌کَند. حالا به نزدیکی حرمش رسیده بودیم...


  • ...

دیگر من بودم و یک احساس گناه بزرگ! خوب می‌فهمیدم در قلبم خبرهایی شده که خیلی هم از آن بی‌خبر نبودم. خیال او بی بهانه و با بهانه، گاه و بیگاه از دیوارهای بلند قلبم که تابه‌حال برای احدی گشوده نشده بود، سرک می‌کشید، در میدان فراخ احساسم چرخی می‌زد و بی‌اجازه ناپدید می‌شد، چنان‌که بی‌اجازه وارد شده بو

  • ...

نگاهم به‌قدر یک‌چشم بر هم نهادن بر چشمانش نشست و او در همین مجال کوتاه سلام کرد. پاسخ سلامش را به سلامی کوتاه دادم و خودم را کناری کشیدم، اما در همان یک‌لحظه دیدم به مناسبت شب اول محرم، پیراهن سیاه به تن کرده و صورتش را مثل همیشه اصلاح نکرده است.

  • ...


به نام خدا


با عرض سلام خدمت شما


همین که اولین بار یکی جرأت کرده در چنین موضوعی رمان بنویسه، این خودش نه تنها یک نکته مثبت، بلکه یک کار بسیار بزرگ و ارزشمند است. بنده کلاً اهل رمان نیستم، ولی از روزی که این رمان شما را شروع به مطالعه کرده‌ام واقعا لذت بردم. شاید چون تا حالا رمانی مثل رمان شما ندیده بودم.

حقیقتاً جای رمان‌هایی که بچه مذهبی‌ها می‌نویسن  و در جهت ارزش‌ها و آرمان‌های انقلاب اسلامی است، واقعا خیلی خالیه.

این مورد را هم خدمت شما عرض کنم که اوضاع احوال رمان‌های اینترنتی بسیار تأسف‌بار و خطرناک است، یکی دو سال پیش تحقیقی در این مورد انجام دادم و خیلی نگران شدم، عموماً رمان‌هایی که در سایت‌هایی مثل .... منتشر می‌شود، نه تنها میانه‌ای با فرهنگ و مذهب ما ندارند، بلکه گاهی احساس می‌شود کاملا در جهت عکس آن است.


تقریبا شاید 200 صفحه اول را که می‌خواندم از شخصیتی که برای پدر خانواده خلق کرده بودید، خوشم نیامد ولی بعداً فهمیدم که این‌ها کاملاً حساب شده بوده است  و این نشان از زحمتی است که شما برای خلق این اثر زیبا کشیده‌اید.


اوج داستان صد صفحه آخر و مخصوصاً مسیر پیاده‌روی اربعین بود که اشک مرا درآورد. مسیری که داستان طی کرد تا به پیاده‌روی اربعین برسد، خیلی عالی بود و بهتر از این نمی‌شد.


منتظر اثرهای بعدی شما هستیم


با تشکر و سپاس فراوان

  • ...

آقای عادلی همچنان که کلید را در قفلِ در حرکت می‌داد، سرش را چرخاند و ما را در نیمه کوچه دید، دستش از کلید جدا شد و منتظر رسیدن ما ایستاد. ای‌کاش می‌شد این لحظات را از کتاب طولانی زمان حذف کرد که برایم سخت بود طول کوچه‌ای بلند را طی کنم درحالی‌که او رو به ما، منتظر ایستاده بود و شاید خدا دلهره‌ام را به دلش الهام کرد که پس از چند لحظه سرش را به زیر انداخت.

  • ...