جلالآباد؛ عاشقانهای از خاطرات شهید مدافع حرم
پنجشنبه, ۱۰ اسفند ۱۴۰۲، ۱۰:۳۱ ب.ظ
برای رفتن به پای دلم افتاده و من برای ماندنش با زمینوزمان میجنگیدم. نگاهش دنبال گمشدهای دور صورتم میچرخید و از لحنش حسرت میچکید: «میشه دیگه نگی راضی نیستی؟»
انگار حرفی روی سینهاش سنگینی میکرد که دلش آتش گرفت و خاکستر نفسهای سوخته اش گوشم را پُر کرد: «میبینی چند ساله این سفرة روضه پهن شده؟ هر کی اومد روزی اش رو از این سفره گرفت و رفت... من داره سرم بی کلاه میمونه. اگه الان از این سفره روزی نبرم دیگه هیچوقت نمیتونم؛ پس بذار برم!»
مگر میشد این حرف ها را از زبان عزیزترینم بشنوم و تا مغز استخوانم آتش نگیرد؟
انتشارات صریر
- ۰۲/۱۲/۱۰