داستان های ممنوعه (جبهه مقاومت)

ما با قلم مقاومت راوی انتقام سختیم

داستان های ممنوعه (جبهه مقاومت)

ما با قلم مقاومت راوی انتقام سختیم

داستان های ممنوعه (جبهه مقاومت)

۲۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

چشمانش همچون دو غنچه گل سرخ از بارش بهاری اشک‌هایش، طراوت دیگری یافته و لب‌هایش به پاس پیشنهادی که برای رفتنش داده بودم، به رویم می‌خندید. سبک و سرِحال وارد خانه شد که به‌روشنی پیدا بود مراسم عزاداری ظهر عاشورای امامزاده، تا چه اندازه برایش لذت‌بخش بوده که این‌چنین سرمست و آسوده به سویم بازگشته است.

  • ...

خانم ولی نژاد عزیز


تاکنون که کانال شمارو دنبال میکردم و متاسفانه رمان را مطالعه نکرده بودم نظرات دوستان را که می خوندم و میگفتن که با رمانشو شما زندگی کردیم و هم خندیدیم و هم گریه کردیم، برام جالب بود که یک موضوع مثل وحدت چطوری تدوین میشه و انقدر مردم با اون خوب انس میگیرن....


حالا که مطالعه کردم،دیدم نه
قلم انقدر زیبا و قوی است که واااقعا شخص خوانندرو درگیر خودش میکنه


عالی بود...از خداوند منان موفقیت روزافزون شمارو خواهانم


یا علی

  • ...

و دیدم که چشمانش از غصه سخنانم می‌سوزد که نه دوری مرا طاقت می‌آورد و نه عشق امام حسین (علیه‌السلام) از دلش رفتنی بود که نگاهش زیر پرده‌ای از غم خندید و ادامه داد: «اگه امام حسین (علیه‌السلام) بهت اجازه بده براش گریه کنی، همه‌جا برات مجلس روضه میشه!»

  • ...

دوست و خواهر عزیزم، خانم ولی نژاد سلام!


در شام اربعین، بعد از حدود دو هفته مطالعه کتاب شما پایان یافت. همه وجودم سرشار عشق و لذتی است که از خواندن کتاب زیبای شما به من دست داد. موبایلم خراب بود و این کتاب را به سختی از روی لپ تاپ خواندم، کاش کتاب چاپ می شد تا راحت تر بخوانم و آن را به دوستانم هدیه دهم.


بارها همراه الهه گریستم و بارها شوق و لذت وصف ناپذیر محبت امامت و ولایت در وجودم جوانه زد.


همیشه می شندیم که ما اسلام و تشیع خود را از پدر ومادر داریم، ولی تازه مسلمان ها خود راه را پیدا می کنند و ارزشمندتر است، ولی کتاب شما مرا به این باور رساند که عشقی که از کودکی با خون و جانمان آمیخته شده، بسیار لذت بخش و شیرین است و چه زیبا گفته اند که من از کودکی عاشقت بوده ام!


امیدوارم جلد دوم هم نوشته شود، به امید چاپ این کتاب و موفقیت روز افزون جوانان خوش فکر وخوش قلمی چون شما

  • ...

کسی پنجره‌های مشرف به حیاط را به ضرب بست و بلافاصله صدای نوریه را شنیدم که با لحنی لبریز از نفرت، شیعیان و آیین عزاداری‌شان را به باد توهین و تمسخر گرفته بود و مجید چه خوب حس کرده بود که وهابی‌ها تا چه اندازه از دیدن پیراهن عزای امام حسین (علیه‌السلام) واهمه دارند که حتی تاب شنیدن نوای نوحه شهادتش را هم نداشتند.

  • ...

بسم رب الحسین


سلام


دلنوشته های سراسر شور و احساس شما، با وجود حجم زیاد را یک نفس و با حرام کردن سه وعده غذایی برخود و کاستن چهار ساعت از خوابم، با تمام وجود نیوشیدم و به لطف هم ذات پنداری با تمام شخصیت ها، به روایت شما زندگی کردم و به جای مجید غصه خوردم ، اشک شور و شوق ریختم و درد غیرت کشیدم و احساسات ناب همراه با عطش هدایت راوی (الهه) را درون خود برادر وار خریدم.


خدا خیرتان دهد که آموختم رسم عاشقی را (در ابطه با خدا، خانواده ، همسر و... حتی دشمن) را از زاویه دید یک پاکباخته...

  • ...

با سلام خدمت خواهر خوبم، خانم ولی نژاد عزیز!


رمان زیبای "جان شیعه, اهل سنت" را خواندم و از همراهی با رنج ها و شادی های شخصیت اصلی، یعنی " الهه" بسیار محظوظ شدم!


خیلی دلم می خواهد بدانم با توجه تاریخ های دقیقی که در داستان به آن اشاره کرده اید, آیا این داستان واقعی است و آیا می توان با شخصیت اصلی داستان از نزدیک آشنا شد؟


چون دوستی دارم که از خانواده ای از اهل سنت است و با اشاره به این داستان برایش, بسیار مشتاق ارتباط با الهه ی این داستان است!


بی صبرانه منتظر دریافت پاسختان هستم!

  • ...

به پیراهن سیاهش نگاه می‌کردم و مانده بودم با این عشقی که در سینه دارد، چطور می‌تواند شیعه بودن خود را پنهان کند و چه خوب ردّ نگاهم را خواند که با لبخندی دل‌نشین زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان! غصه نخور! من ناراحت نیستم!» و چطور می‌توانست ناراحت نباشد که باید همین امشب پیراهن عزایش را عوض می‌کرد!

  • ...