داستان های ممنوعه (جبهه مقاومت)

ما با قلم مقاومت راوی انتقام سختیم

داستان های ممنوعه (جبهه مقاومت)

ما با قلم مقاومت راوی انتقام سختیم

داستان های ممنوعه (جبهه مقاومت)


  مهم نیست که هربار که لینک می ذاری، بهت منفی میده ...

 مهم نیست که تو رو به مخالفت با دین و مذهب متهم می کنه ...

 مهم نیست که دل سوخته تو رو به طعنه های تندش تازیانه می زنه ...

 مهم نیست که پای جا مونده از اربعین تو رو به پشت پا زدن به کربلا متهم می کنه ..

 مهم نیست که ...    بگذریم ...


 مهم اینه که به کوری چشم رژیم صهیونیستی، دست برادر مسلمونت رو محکم بگیری تو دستت ...

 مهم اینه که پشت برادر مسلمونت، سنی یا شیعه، مرد و مردونه وایسی و اجازه ندی دشمن چپ بهش نگاه کنه...

 و مهم اینه که سرت رو بالا بگیری و بگی که من با حفظ وحدت شیعه و سنی، تیغ تفکر تکفیر رو کُند کردم و جلوی ریختن خون حداقل یه بچه    مسلمون رو گرفتم ...

 

  آره.... این مهمه ...

  • ...

اکنون می‌توانید «جان شیعه، اهل سنت» را در "فراکتاب" مطالعه کنید...


به‌زودی این رُمان در «طاقجه» و «خطخوان» رونمایی خواهد شد.

 

هم‌اکنون کلیک کنید: http://www.faraketab.ir/content/7354

 

  • ...

داستانی کوتاه بر اساس طرحی حقیقی ...

 

تکیه ام به دیوار مسجد بود و فکرم پی دیشب! هرچی می گفتم به خرجش نمی رفت! پاشو کرده بود تو یه کفش که "دیگر مگو که شیعه و سنی برادرند!"

 

نه قلبش با آیه " وَاعْتَصِمُواْ بِحَبْلِ اللّهِ جَمِیعًا وَلاَ تَفَرَّقُواْ" بود، نه دلش با قول پیغمبر (صلی الله علیه و آله) که فرمودن "مؤمنان با هم برادرند" و نه گوشش به هزار و یک دلیل شرعی و عقلی من برای حفظ وحدت شیعه و سنی!

 

ولی ای کاش امروز اینجا بود.... شاید اگه با چشم خودش می دید، باور می کرد که حساب اهل سنت از تکفیریها سواست؛ از هفت تا تابوت شهدای مدافع حرمی که از سوریه اورده بودن ایران، چهارتا شیعه بودن و سه تا از اهل سنت!

  • ...


حالا در این حجم سنگین سکوت، طنین نوحه عزاداری شام شهادت امام رضا (علیه السلام) که سوار بر دسته های عزاداری از خیابان اصلی می گذشت و نغمه شورانگیزش تا عمق خانه نوریه وهابی می رسید، کافی بود تا چشمان کشیده و پُر غوغای مجید را به ساحل آرامشی عمیق و شیرین برساند. مثل اینکه در این کنج غربت، نوای نوازشی آشنا به گوش دلش رسیده باشد، نقش غم از صورتش محو شد و در عوض وجود نوریه را به آتش کشید که از جایش پرید و با قدمهایی که از عصبانیت روی زمین می کوبید، به سمت پنجره های قدی اتاق پذیرایی رفت و درست مثل همان شب عاشورا، پنجره ها را به ضرب بست و با صدایی بلند، اعتراضش را اعلام کرد: «باز این رافضی های کافر ریختن تو خیابون!» چشمم به مجید افتاد و دیدم که با نگاه شکوهمندش، نوریه و تعصبات جاهلانه اش را تحقیر میکند و در عوض، پدر برای خوش خدمتی به نوریه، همه اعتقادات اهل سنت را زیر پا نهاد و مثل یک وهابی افراطی، زبان به توهین و تکفیر شیعیانی که برادران مسلمان ما بودند، دراز کرد: «خاک تو سرشون! اینا که اصلاً مسلمون نیستن!» و برای هر چه شیرین تر کردن مذاق نوریه، کلماتش را شورتر میکرد: «خدا لعنتشون کنه! اینا یه مشت کافرن که اصلاً خدا رو قبول ندارن!» مات و متحیر مانده بودم که پدر اهل سنتم با پشتوانه شصت سال زندگی در سایه مکتب سنت و جماعت، چطور در عرض دو ماه، تبدیل به یک وهابی افراطی شده که به راحتی دسته ای از امت اسلامی را لعن و نفرین می کند! مجید با همه خون غیرتی که در رگ هایش می جوشید، مقابل پدر قد کشید و شاید رنگ پریده و نگاه لرزان از ترسم، نگذاشت به هتاکی های پدر پاسخی بدهد. از کنار نوریه که در بهت قیام غیرتمندانه مجید،خشکش زده بود، گذشت و لابد التماس های بی صدایم را شنید که در پاشنه در توقف کوتاهی کرد و با خداحافظی سردی از اتاق بیرون رفت. پدر دسته مبل را زیر انگشتان درشت و استخوانی اش، فشار می داد تا آتش خشمش را خاموش کند و حتماً در اندیشه آرام کردن معشوقه اش دست و پا می زد که چشم از نوریه بر نمیداشت.....

 

متن کامل رمان را از اینجا دانلود کنید

  • ...

و من ماندم با حسرتی که روی دلم ماند و حرفی که نتوانستم به زبان بیاورم! تردید داشتم که آیا راهی که میروم مرا به آنچه میخواهم میرساند یا بیشتر دلم را معطل بیراهه های بی نتیجه میکند! می ترسیدم که عبدالله باخبر شود و نمیتوانستم نگاه ملامت بارش را تحمل کنم! می ترسیدم پدر بفهمد و با لحن تلخ و تندش، مرا به باد سرزنش های پر غیظ و غضبش بگیرد! ولی... ولی اگر آن سوی همه این ترس و تردیدها، پُلی بود که مرا به حاجت دلم میرساند و سلامتی را به تن رنجور مادرم باز میگرداند، چه دلیلی داشت که با اما و اگرهای محتاطانه، از بازگشت خنده به صورت مادرم دریغ کنم و آنچنان عاشق مادرم بودم که همه این ناخوشی ها را به جان بخرم و به سمت بالکن بدوم. فقط دعا میکردم دیر نشده و مجید نرفته باشد و هنوز قدم به بالکن نگذاشته بودم که صدای به هم خوردن در حیاط، خبر از رفتن مجید داد و امیدم را برای رفتن ناامید کرد، ولی برای پیوستن به این توسل پُر شور و عاشقانه به قدری انگیزه پیدا کرده بودم که چادرم را به سر انداخته و با گامهایی بلند، از پله ها سرازیر شدم و طول حیاط را به شوق رسیدن به مجید دویدم . . .

 

متن کامل رمان را از اینجا دانلود کنید


  • ...


کلام بی همتای خداوند متعال به ما فرمان داده است: «وَاعْتَصِمُواْ بِحَبْلِ اللّهِ جَمِیعًا وَلاَ تَفَرَّقُواْ» و پیامبر رحمت و سرور این امت فرموده اند: «مؤمنان با هم برادرند و خون شان برابر است و در برابر دشمن، متحد و یکپارچه اند.» و این سخن امام راحل ماست که خطاب به عزیزان اهل تسنن فرمودند: «ما با هم برادر بوده و هستیم و خواهیم بود. مصلحت ما، مصلحت شماست.»

بنا بر آموزه های فرهنگ ناب انقلاب اسلامی و در پی هشدارهای دلسوزانه مقام معظم رهبری مبنی بر حفظ وحدت، هدف از نگارش این اثر، برداشتن قدمی هر چند کوچک در جهت مصلحت مسلمانان و دفاع از حرمت جهان اسلام در برابر فتنه پیچیده و صهیونیستیِ تکفیر است که بی رحمانه به جان پاک امت اسلامی افتاده تا اثری از میراث رسول مهر و مهربانی بر جا نماند و حالا ما به پیروی از عقل و شرع و به اقتدای عشق و ایمان، تا پای جان اهل وحدتیم، باشد که این نگارخانه نقش و سخن، سرای صلح و وحدت میان مسلمانان و میدان مبارزه با تفکر تکفیر شود.

 

  • ...


از تمام بزرگوارانی که دغدغه وحدت امت پیامبر رحمت (صلی الله علیه و آله و سلم) را دارند، دعوت می کنم تا در تبلیغ و توزیع رمان عاشقانه و عارفانه «جان شیعه، اهل سنت» یاری مان کنند . . . بسم الله اگر حریف مایی . . .

 

رمان را از اینجا دانلود کنید.

  • ...

آفتاب در حال غروب بود که مرد غریبه با کلیدی که پدر در بنگاه در اختیارش گذاشته بود، درِ حیاط را نیمه باز کرده و با گفتن چند بار "یا الله!" در را کامل گشود و وارد شد. به بهانه دیدن غریبه ای که تا لحظاتی دیگر نزدیکترین همسایه ما میشد، گوشه ملحفه سفید را کنار زده و از پنجره نگاهی به حیاط انداختم. بر خلاف انتظاری که از یک تکنیسین تهرانی شرکت نفت داشتم، ظاهری فوق العاده ساده داشت. تی شرت کرم رنگ به نسبت گشادی به تن داشت که روی یک شلوار مشکی و رنگ و رو رفته و در کنار کفشهای خاکی اش، همه حکایت از فردی میکرد که آنچنان هم در بند ظاهرش نیست. مردی به نسبت چهارشانه با قدی معمولی و موهایی مشکی که از پشت، ساده به نظر می رسید. پشت به پنجره در حال باز کردن در بزرگ حیاط بود تا وانت وسایلش داخل شود و صورتش پیدا نبود. پرده را انداخته و با غمی که از ورود او به خانه مان وجودم را گرفته بود، از پشت پنجره کنار رفتم ....

  • ...

هرآنچه در این صفحات سراسر سرمستی نگاشته ام، از جام جملاتی جانانه تا نغمه ناله هایی غریبانه، همه از افاضه فضل خدا بوده و عطر عنایت اهل آسمان و در این میان، این سرانگشتان سراپا تقصیر، تنها توفیق نگارش یافته اند و حالا در نهایت شوق و شرمندگی، این اثر را تقدیم می کنم به ساحت نورانی پیامبر عظیم الشأن اسلام، حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم و به تمامی نور چشمانم از عزیزان اهل تسنن و تشیع که کلام بی همتای خداوند متعال به ما فرمان داده است: «وَاعْتَصِمُواْ بِحَبْلِ اللّهِ جَمِیعًا وَلاَ تَفَرَّقُواْ» و پیامبر رحمت و سرور این امت فرموده اند: «مؤمنان با هم برادرند و خون شان برابر است و در برابر دشمن، متحد و یکپارچه اند.» و این سخن امام راحل ماست که خطاب به عزیزان اهل تسنن فرمودند: «ما با هم برادر بوده و هستیم و خواهیم بود. مصلحت ما، مصلحت شماست.» و حالا ما به پیروی از عقل و شرع و به اقتدای عشق و ایمان، تا پای جان اهل وحدتیم.

  • ...