داستان های ممنوعه (جبهه مقاومت)

ما با قلم مقاومت راوی انتقام سختیم

داستان های ممنوعه (جبهه مقاومت)

ما با قلم مقاومت راوی انتقام سختیم

داستان های ممنوعه (جبهه مقاومت)


بی‌نیاز از حرکت جمعیت با قدم‌هایی که از داغ تاول آتش گرفته بود، به سمتش می‌رفتم و اگر غلط نکنم او مرا به‌سوی خودش می‌کشید! چه منظره‌ای بود گنبد طلایی‌اش در میان دو گلدسته رعنا که پیش چشمم شبیه دو دست بُریده حضرتش در راه خدا و دفاع از پسر پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) می‌آمد! ولی این خشت و آهن و طلا کجا و دستان ماه بنی‌هاشم (علیه‌السلام) کجا که شنیده بودم خداوند در عوض دو دست بُریده، به او دو بال عنایت فرموده تا در بهشت پرواز نماید! هر چه به حرم نزدیک‌تر می‌شدیم، فشار جمعیت بیشتر می‌شد و تنها طنین «لبیک یا عباس!» بود که رعشه به تن زمین و آسمان می‌زد و دل مرا هم از جا می‌کَند. حالا به نزدیکی حرمش رسیده بودیم...


  • ...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی