داستان های ممنوعه (جبهه مقاومت)

ما با قلم مقاومت راوی انتقام سختیم

داستان های ممنوعه (جبهه مقاومت)

ما با قلم مقاومت راوی انتقام سختیم

داستان های ممنوعه (جبهه مقاومت)


با همه چنگ و دندان تیز کردن های داعش و به کوری چشم وهابیت


❤️ ضریح جدید امامیین عسگریین علیهم السلام که در قم ساخته شده است، دیشب واردحرم امامیین عسگریین درسامراء شد. ❤️


ضریح جدید همزمان با میلاد حضرت زهراء سلام الله علیها نصب می شود.

  • ...


ابراهیم سنگین سر جایش نشست و با لحنی گرفته آغاز کرد: «اول که رفتیم سر نماز بود. مثل ما نماز نمی‌خوند.» سپس به سمت عبدالله صورت چرخاند و پرسید: «می دونستی مجید شیعه اس؟» عبدالله لبخندی زد و پاسخ داد: «نمی‌دونستیم، ولی مگه تهران چند تا سنی داره؟ اکثریتشون شیعه هستن. تعجبی نداره این پسرم شیعه باشه.»

  • ...


سلام و عرض خسته نباشید خدمت شما...


من رمان جان شیعه اهل سنت رو خوندم و هر چی با خودم کلنجار رفتم نتونستم از شما تشکر نکنم....


چه ساعت هایی که با شخصیت داستان گریه کردم ومیخندیدم... و واقعا قصه های اینطور فقط از دل بر میاد.....


موفق باشید.....وخسته نباشید،،،،،واقعا خسته نباشید.


یاعلی

  • ...


می‌دانستم اگر چادر زرشکی را سر کنم، طنازی بیشتری دارد و یک‌لحظه در نظر گرفتن رضایت خدا کافی بود تا چادر سنگین‌تر را انتخاب کنم. چادری که زیبایی کمتری به صورتم می‌داد و برای ظاهر شدن در برابر دیدگان یک مرد جوان مناسب‌تر بود. صلابت این انتخاب و آرامش عجیبی که به دنبال آن در قلبم جاری شد، آن‌چنان عمیق و نورانی بود که احساس کردم در برابر نگاه پُر مِهر پروردگارم قرارگرفته‌ام و با همین حس بهشتی قدم به اتاق نشیمن نهادم و با لحنی لبریز حیا سلام کردم.

  • ...


سلام.

 عزاداریهاتون قبول درگاه حق تعالی.


امروز مطالعه کتاب جان شیعه اهل سنت رو تموم کردم. دستتون پرتوان.
بعضی جاها نفسم بند آمد، بعضی جاها خندیدم و.....
در اخرداستان اشک ریختم.


امیدوارم تلاشهایتان در راه رضای خدای عزیز وپیامبررحمت واهل بیت طاهرینش (صلی الله علیهم اجمعین) پربرکت باشد.

  • ...

انگار حال و هوای خانه به‌کلی تغییر کرده بود که حس شیرین تعارفی همسایه، تلخی غم دلمان را شسته و حال خوشی با خودش آورده بود! ظرف کوچکی که نه خودش چندان شیک بود و نه شیرینی‌هایش آن‌چنان مجلسی، اما باید می‌پذیرفتم که زندگی به‌ظاهر سرد و بی‌روح این مرد شیعه غریبه توانسته بود امروز خانه ما را بار دیگر زنده کند!

  • ...

خیلی رمان جالبیه!


من تا حالا سه بار خوندمش و هر بار یه درس ازش یاد گرفتم.


ازشون تشکر کنید، اجرشون با بی بی فاطمه زهرا (علیها السلام)

  • ...


برای نخستین بار بود که نگاهم بر چشمانش می‌افتاد، چشمانی کشیده و پُراحساس که به‌سرعت نگاهش را از من گرفت. صورتی گندمگون داشت که زیر بارش آفتاب تیز جنوب، کمی‌سوخته و حالا بیش از تابش آفتاب، از شرم و حیا گل انداخته بود. بدون اینکه چیزی بگویم، از پشت در کنار رفته و او با گفتن «ببخشید!» وارد حیاط شد.

  • ...


از بهترین رمان هاییه که خوندم.... دست مریزاد واقعا عالی بود هم ابتدا  هم انتها خیلی خیلی زیبا.... زبانم قاصره از توصیفش

  • ...


صدای چرخیدن کلید در قفل درِ حیاط، سرم را به عقب چرخاند. قفل به‌سرعت چرخید، اما نه به‌سرعتی که من خودم را پشت در رساندم. در با نیرویی باز شد که محکم با دستم مانع شدم و دستپاچه پرسیدم: «کیه؟!!!» لحظاتی سکوت و سپس صدایی آرام و البته آمیخته به تعجب: «عادلی هستم.» چه‌کاری می‌توانستم بکنم؟ سر بدون حجاب و آستین‌های بالا زده و نه کسی که صدایش کنم تا برایم چادری بیاورد.

  • ...