داستان های ممنوعه (جبهه مقاومت)

ما با قلم مقاومت راوی انتقام سختیم

داستان های ممنوعه (جبهه مقاومت)

ما با قلم مقاومت راوی انتقام سختیم

داستان های ممنوعه (جبهه مقاومت)


می‌دانستم اگر چادر زرشکی را سر کنم، طنازی بیشتری دارد و یک‌لحظه در نظر گرفتن رضایت خدا کافی بود تا چادر سنگین‌تر را انتخاب کنم. چادری که زیبایی کمتری به صورتم می‌داد و برای ظاهر شدن در برابر دیدگان یک مرد جوان مناسب‌تر بود. صلابت این انتخاب و آرامش عجیبی که به دنبال آن در قلبم جاری شد، آن‌چنان عمیق و نورانی بود که احساس کردم در برابر نگاه پُر مِهر پروردگارم قرارگرفته‌ام و با همین حس بهشتی قدم به اتاق نشیمن نهادم و با لحنی لبریز حیا سلام کردم.

  • ...


بسم الله الرحمن الرحیم


داستانی که مرا آنچنان مجذوب خود کرد تا تنها در سه روز آنرا به پایان رساندم، مرا به وجد آورد تا حرف دلم را بی هیچ ریا و تملقی برای رمانی بنویسم که با هنرمندی ماهرانه نویسنده ماجرای اتحاد شیعه و سنی را به قصه ی عشق مجید و الهه مبدل کرده.


عشقی که اهل سنت را جان شیعه می کند و این تنها معجزه ی این عشق بود که مرا تا نیمه شب نشاند تا با مطالعه اولین صفحه کتاب جذب این عشق بی ریا شده و حساب زمان از دستم در رفته و ساعتها به تماشای داستان زندگی الهه ی اهل سنت و مجید شیعه بنشینم.


و چه زیبا دختری از اهل تسنن جان پسری از اهل تشیع شد و وحدت را در زندگی خود شرح دادند... و در آخر تمام قد به افتخار آفریننده این اثر ایستاده و تبریک و خسته نباشید میگویم.


در پناه حق باشید


  • ...

 گاهی اوقات قلبم به قدری غرق غم میشه
.
.

 که خاطره خوشی ها هم از ذهنم پاک میشه
.
.

 که خیال دوباره شاد شدن دیگه باورم نمیشه
.
.
 این روزا که تهران بوی دود و غم گرفته، دوباره یه همچین حس و حالی به دلم افتاده
.
.
 هنوز نمی خوام باور کنم، ولی انگار باید کم کم زمزمه کنیم که :


 « و آتش چنان سوخت بال و برت را...
 که حتی ندیدم خاکسترت را... »
.
.

  • ...


بوی کله‌پاچه‌ای که در دیزی در حال پختن بود، فضای خانه را  پُر کرده و سیخ‌های دل و جگر و قلوه منتظر کباب شدن بودند. دیس شیرینی و تُنگ شربت را باسلیقه روی میز چیده و داشتم بشقاب‌ها را پخش می‌کردم که کسی به در اتاق زد. عبدالله از کنار محمد بلند شد و با گفتن «آقا مجیده!» به سمت در رفت.

  • ...


سلام.


جان شیعه اهل سنت رو دیشب پیدا کردم.

فوق العاده بود. همین الان تمومش کردم.


 نمیدونید با دلم چه کرد! همین قدر بدونید که ساعت ها بی وقفه نشستم و خوندم و اشک ریختم و حالا حیفم میاد بی قدردانی از نویسنده اش پرونده کتاب رو ببندم!


.اصلا نمیتونم باور کنم یه داستانه. خیلی فکرمو درگیر کرده. حتی در خواب هم الهه میشم. اجرتون با اباعبدالله (علیه السلام)

  • ...


ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز

کان سوخته را جان شد و آواز نیامد
.
.
.

انگار سعدی هم این بیت را برای پروانگان پلاسکو سروده است ...


  • ...

دل ما نیز همچون دل رهبر عزیزمان آکنده از تحسین و تمجید و نیز نگرانی و اندوه است.

 همه دعا کنیم... شاید هنوز قلبی زیر آوار بتپد...


  • ...

شهادت شیرمردان مبارزه با آتش را تسلیت عرض می کنم....

  • ...

محو غیرت جوشیده در چشمان مجید نگاهش می‌کردم که آتش چشمانش از آذرخش عشق و احساس درخشید و باز به سمت نوریه خروشید: «این حرم رو ما با اشک چشم‌مون ساختیم و دست کسی رو که دوباره بخواد به سمتش دراز شه، قطع می‌کنیم!»

  • ...

 بر خلاف لاشخورهای صهیونیست و دیگر دشمنان که حادثه امروز تهران را به بهانه دشمنی با جمهوری اسلامی ایران به دندان گرفته اند...


 و فارغ از همه بهره برداری های سیاسی و انتخاباتی برخی از غفلت زدگان داخلی که ماجرای امروز خیابان جمهوری را بر سر رقیب می کوبند...


و متاسف از بی خیالی آنهایی که برای گرفتن سلفی و خوراک اینستاگرام و لایک بیشتر، راه نیروهای امدادی را بستند...
.
.
.

 برای فرشته های نجاتی که حالا خود زیر آوار پرپر می زنند و مظلومانه نفس می کشند، از خدا تمنای صبر و سلامتی می کنیم...

  • ...