داستان های ممنوعه (جبهه مقاومت)

ما با قلم مقاومت راوی انتقام سختیم

داستان های ممنوعه (جبهه مقاومت)

ما با قلم مقاومت راوی انتقام سختیم

داستان های ممنوعه (جبهه مقاومت)

۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

(با عرض پوزش، به دلیل حفظ حریم خصوصی، از ذکر نام اساتید مطرح شده معذوریم)


دکتر م . الف :

بسمه تعالی

سرکار خانم ولی نژاد، سلام

مدتی قبل، کتاب "جان شیعه، اهل سنت" توسط برادر عزیز آقای دکتر ... به دست من رسید. هر بار تلاش می کردم حداقل آن را ورق بزنم، سیل کارهای روزمره امان نمی داد. از همسرم خواستم آن را مطالعه کند، ولی او هم گرفتارتر از من بود.

بیشتر کنجکاوی من هم به موضوع حساس کتاب، برمی گشت. می خواستم بدانم نگاه یک جوان شیعه ایرانی به این موضوع حساس چگونه است.
امسال ایام رحلت پیامبر اکرم صل الله و علیه و آله و سلم توفیق شد که عازم مشهد بشوم. به سختی بلیط قطاری پیدا کردم و با همراهان چهارشنبه 94/9/18 ظهر حرکت کردیم، همسرم هم شب قبل رفته بود.در آخرین لحظات، نسخهPDF کتاب شما را توی تلفن همراه ریختم. نیم ساعتی بعد از حرکت قطار، خواندن "صدای قرائت آیت الکرسی مادر، بوی اسفند، . . ."  همان و . . .، خدا رحم کرد که همسرم همراهم نبود وگرنه کلی دلخور می شد.

حتی شب جمعه در رواقی که زیر رواق امام خمینی، چند سالی است ساخته شده و برنامه مخصوص زوار عرب زبان در آن جا برگزار می شود، و بدلیل ازدحام زیاد جمعیت و سردی بیش از حد هوا به آن جا پناه برده بودیم، ماجراهای مجید و اله را در مسافرخانه دنبال می کردم و درست نمی دانم، قطرات اشکی که جاری بود، بر اثر جملات دعای کمیل بود و یا وضع این دو، و یا هر دو. به هر حال جمعه 1394/9/20 فراز آخر کتاب هم تمام شد که "رقیه هم به برکت کربلاست ..."   
گرچه این بار بجای یکی دو ساعت، یکی دو روز طول کشید تا یک کتاب را تمام کنم ولی در عوض بجای فقط صفحه آخر کتاب، بخش اعظمی از موضوعات در خاطرم حک شده است.

 برای قضاوت دقیق در مورد کتاب حداقل باید یک بار دیگر آن را بخوانم، گرچه در مواقعی شدت سختی های الهه و مجید بقدری بود که شاید دیگر جرئت و کشش ورود به این کار را پیدا نکنم.

ولی از بسیاری جنبه ها، بخوص گیرائی داستان، صمیمیت و هدف دار بودن آن، کتاب بسیار خوبی بود. مطمئن هستم چون با نیت پاک و خالصانه نوشته شده، ان شاءالله در نزد خداوند ماجور خواهید بود.

نمی دانم آیا صلاح است برای چاپ آن اقدام کنید (از مشکلات مالی آن خبر دارم ولی ملاحظات دیگری هم هست) و یا لااقل در ابتدا همینطور دست بدست، بگردد. به هر حال موفق باشید.


م . الف

دانشگاه شهید بهشتی

22/9/1394

  • ...

از ترنم ترانه‌ای لطیف چشمانم را می‌گشایم و دختر نازنیم را می‌بینم که کنارم روی تخت به ناز خوابیده و به نرمی دست و پا می‌زند و لابد هوای آغوش مادرش را کرده که با صدای زیبایش، زمزمه می‌کند تا بیدار شوم. با ذکر «یا علی!» نیم خیز شده و همانجا روی تخت می‌نشینم، هر دو دستم را به سمتش گشوده و بدن سبک و کوچکش را در آغوش می‌کشم. حالا یک ماهی می‌شود که خدا به برکت زیارت اربعین سال گذشته، به من و مجید حوریه‌ای دیگر عطا کرده و ما نام این فرشته بهشتی را به حرمت حوریه خیمه گاه حسین (علیه‌السلام)، رقیه نهاده و وجودش را نذر نازدانه سید الشهدا (علیه‌السلام) کرده‌ایم. رقیه را همچنان در آغوشم نوازش می‌کنم و روی ماهش را می‌بوسم و می‌بویم که مجید وارد اتاق می‌شود و با صورتی که همچون گل به رویم می‌خندد، سلام می‌کند. باز ایام اربعینی دیگر از راه رسیده که شوهر شیعه‌ام لباس سیاه به تن کرده و امسال نه تنها مجید که منِ اهل سنت هم از شب اول محرم به عشق امام حسین (علیه‌السلام) لباس عزا پوشیده و پا به پای آسید احمد و مامان خدیجه، خانه‌ام را پرچم عزا زده‌ام که حالا پس از هزاران سال و از پسِ صدها کیلومتر فاصله، او را ندیده و عاشقش شده‌ام! که حالا می‌دانم عشق حسین (علیه‌السلام) و عطش عاشورا با قلب سُنی همان می‌کند که با جان شیعه کرده و ایمان دارم این شور به پا خاسته در جان عشاق، جز به شعار عاشقی عیان نشده و ارمغانی جز تقرب به خدا و تبعیت از دین خدا ندارد! هر چند به هوای رقیه نمی‌توانیم در مراسم اربعینِ امسال، رهسپار کربلا شویم و از قافله عشاق جا مانده‌ایم، اما قرار است امروز به بهانه بدرقه آسید احمد و خانواده‌اش تا خروجی بندر برویم و رایحه حرم امام حسین (علیه‌السلام) را از همین مسیری که به کربلا می‌رود، استشمام کنیم. مجید رقیه را از آغوشم می‌گیرد تا آماده بدرقه عشاق اربعین شوم و با چه شیرین زبانی پدرانه‌ای با دخترش بازی می‌کند و چه عاشقانه به فدایش می‌رود که رقیه هم برکت کربلاست...

  • ...

هر چند هنوز طعم تلخ هلاکت پدر پیر و به فنا رفتن جوانی برادرم از مذاق جانم نرفته بود، اما خنکای مطبوع شبانگاه شهر نجف، آنچنان روحم را نوازش می‌داد که با قدم‌هایی پُر توان و استوار پیش می‌رفتم و نه اینکه نخواهم که دیگر نمی‌توانستم به چیزی جز شور اربعین بیندیشم که با چشمان خودم می‌دیدم چه طوفان عظیمی برای بزرگداشت چهلمین روز شهادت فرزند پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) آن هم پس از چهارده قرن به پا خاسته که مرزهای ایران از هجوم جمعیت به تنگ آمده و حتی جاده شلمچه به سمت مرز عراق از حضور زائران اربعین پُر شده بود و حالا هم می‌دیدم نه کربلا که نجف لبریز از شیعیانی شده که برای پیمودن مسیری چهار روزه با پای پیاده، سر از پا نمی‌شناختند. هر چه به مرکز شهر نزدیک‌تر می‌شدیم، ازدحام جمعیت بیشتر شده و حرکت‌مان کُندتر می‌شد که آسید احمد قدم‌هایش را آهسته کرد، با رسیدن به یک خیابان فرعی، به سمت راست چرخید، دست به سینه گذاشت و همچنانکه زیر لب چیزی می‌گفت، کمی هم خم شد که به دنبال نگاهش، چشمانم چرخید و دیدم در انتهای خیابان خورشیدی در دل شب می‌درخشد و به رویم لبخند می‌زند! باور می‌کردم یا نمی‌کردم، مقابل مرقد امام علی (علیه‌السلام) ایستاده و چشم در چشم حرمش، زبانم بند آمده و محو زیبایی ملکوتی‌اش، تنها نگاهش می‌کردم که نمی‌دانستم چه کنم

  • ...

گوشه اتاق روی زمین چمباته زده و سرم را به دیوار گذاشته بودم که دیگر کاری جز این از دستم بر نمی‌آمد. نه می‌توانستم عزاداری کنم که داشتن چنین پدری مایه شرمم بود، نه می‌توانستم روی غلیان غمم سرپوش بگذارم که به هر حال پدرم را از دست داده و حالا حقیقتاً یتیم شده بودم. مات و مبهوت اخبار هولناکی که از میان دو لب خشک و سفید عبدالله شنیده بودم، از صبح لب به چیزی نزده و حتی قطره اشکی هم نریخته و تنها به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده بودم. در روزگاری که مردم عراق و سوریه برای دفاع از کشورشان در برابر خون‌آشام‌های تکفیری قیام کرده و حتی مسلمانانی از ایران و لبنان و افغانستان به حمایت از مقدسات اسلامی رهسپار مناطق جنگ با داعش و دیگر گروه‌های تروریستی شده بودند، پدر من به هوای هوس عشقی شیطانی و برادرم به طمع روزی صد دلار، عازم سوریه شده و به بهانه مزدوری برای این حیوانات درنده، دنیا و آخرت خودشان را تباه کرده بودند. هر چند نه ابراهیم به دستمزد آدمکشی‌اش رسیده و نه پدر بهره‌ای از این عشوه‌گری‌های نوریه بُرده بود؛ ابراهیم اعتراف کرده بود که نوریه سر به فرمان کثیف جهاد نکاح سپرده و همچنانکه در عقد پدر بوده، خودش را در اختیار دیگر تروریست‌ها قرار می‌داده و وقتی پدر پیرم از اینهمه تن‌فروشی‌اش به ستوه آمده و اعتراض می‌کند، به جرم مخالفت با فتوای مفتی‌های تکفیری، کشته شده و اگر غلط نکنم یکسر به جهنم رفته است. ابراهیم هم که با چشم خودش شاهد اینهمه جنایات وحشتناک بوده، از اردوگاه تکفیری‌ها می‌گریزد و شاید خدا به لعیا و دختر خردسالش رحم کرده بوده که جانش را نگرفته بودند که خودش اعتراف کرده هر کس قصد خروج از گروه را می‌کرده، اعدام می‌شده و معجزه‌ای می‌شود که برادر من خودش را به ترکیه رسانده و از آنجا قصد بازگشت به وطن را داشته که در مرز بازداشت می‌شود......

  • ...


به صفحه ویژه رمان جان شیعه، اهل سنت در اینستاگرام  بپیوندید


https://i.instagram.com/janeshia_ahlesunnat/

  • ...


از تصور اینکه مجید دیگر پاسخ تلفن‌هایش را نخواهد داد و من دیگر صدای مهربانش را نمی‌شنوم، قلبم گُر گرفت و کاسه صبرم سرریز شد که از آتش دوری‌اش شعله کشیدم: «تو رو خدا مجید رو پیدا کنید! لیلا خانم، جون بچه‌ات، مجید رو پیدا کن!» می‌دانستم چاقو خورده، زخمی شده، زمین خورده، ولی فقط به خبر زنده بودنش راضی بودم که میان گریه التماس می‌کردم: «شاید بردنش بیمارستان، تو رو خدا ببینید کجاس! تو رو خدا پیداش کنید! فقط به من بگید زنده اس، فقط یه لحظه صداش رو بشنوم...» گلویم از هجوم گریه پُر شده و صدایم به سختی بالا می‌آمد و همچنان میان دریای اشک دست و پا می‌زدم: «خدایا! فقط مجید زنده باشه! فقط یه بار دیگه ببینمش!» لیلا خانم شانه‌هایم را گرفته و مدام دلداری‌ام می‌داد و کار من از دلداری گذشته بود که در یک لحظه همسر و دخترم را با هم از دست داده و در این گوشه بیمارستان تمام وجودم از درد فریاد می‌کشید. از اینهمه بی‌قراری‌ام، چشمان لیلا خانم و پرستار هم از اشک پُر شده و خانمی که مرا به بیمارستان رسانده بود، با دل نگرانی پیشنهاد داد: «شماره یکی از اقوامت رو بده باهاشون تماس بگیریم، خبر بدیم تو اینجایی. حتماً تا حالا نگرانت شدن و ازت هیچ خبری ندارن. شاید اونا از شوهرت خبر داشته باشن.» و از درد دل من بی‌خبر بودند که پس از مرگ مادرم چه غریبانه به گرداب بی‌کسی افتاده و از خانه خودم آواره شدم و نمی‌خواستم این همه بی‌کسی را به روی خودم بیاورم که بی‌آنکه حرفی بزنم، تنها با صدای بلند گریه می‌کردم.

  • ...

 

سلام بانو...


ساعت 1:41بامداد...

خیلی وقته جان شیعه رو تمومش کردم...


دراوج امتحانات پایان ترم، تموم درسامو کنارگذاشتم و نشستم با جان شیعه، جان تازه ای به کالبد روحم دادم...


کتاب فوق العاده ای بود...


خیلی زیبا...

 

بارها با اشک و لبخند همراه بود؛ و در پایان یک حس امیدواری عجیبی به دل آدم میداد...

 

خانم ولی نژاد! هر وقت خیلی ناامید میشم، گوشیمو باز میکنم  و یه تیکه ازکتابو میخونم! انگار با یه دم مسیح گونه ای در جان منم میده....


ازتون تشکرنمیکنم..! چون قلمتون مقدس و ارزشمنده! در عوضش ازامام خوبی ها رحمه لله العالمین عالم بعدپیامبر، اباعبدالله الحسین(علیه السلام) میخوام که هرچه به خوبان و مقربان درگاهش داده به شما هم عنایت کنه....

 

دعا کنید خدا قفل قلم و قلب ما رو هم بشکنه و از این روسیاهی دربیاییم...

ندیده دوستتون دارم و برام محترمید....

  • ...