چند خطی از رمان «جان شیعه، اهل سنت ..... عاشقانه ای برای مسلمانان»
هر چند هنوز طعم تلخ هلاکت پدر
پیر و به فنا رفتن جوانی برادرم از مذاق جانم نرفته بود، اما خنکای مطبوع شبانگاه
شهر نجف، آنچنان روحم را نوازش میداد که با قدمهایی پُر توان و استوار پیش میرفتم
و نه اینکه نخواهم که دیگر نمیتوانستم به چیزی جز شور اربعین بیندیشم که با چشمان
خودم میدیدم چه طوفان عظیمی برای بزرگداشت چهلمین روز شهادت فرزند پیامبر (صلیاللهعلیهوآله)
آن هم پس از چهارده قرن به پا خاسته که مرزهای ایران از هجوم جمعیت به تنگ آمده و
حتی جاده شلمچه به سمت مرز عراق از حضور زائران اربعین پُر شده بود و حالا هم میدیدم
نه کربلا که نجف لبریز از شیعیانی شده که برای پیمودن مسیری چهار روزه با پای
پیاده، سر از پا نمیشناختند. هر چه به مرکز شهر نزدیکتر میشدیم، ازدحام جمعیت
بیشتر شده و حرکتمان کُندتر میشد که آسید احمد قدمهایش را آهسته کرد، با رسیدن
به یک خیابان فرعی، به سمت راست چرخید، دست به سینه گذاشت و همچنانکه زیر لب چیزی
میگفت، کمی هم خم شد که به دنبال نگاهش، چشمانم چرخید و دیدم در انتهای خیابان
خورشیدی در دل شب میدرخشد و به رویم لبخند میزند! باور میکردم یا نمیکردم،
مقابل مرقد امام علی (علیهالسلام) ایستاده و چشم در چشم حرمش، زبانم بند آمده و
محو زیبایی ملکوتیاش، تنها نگاهش میکردم که نمیدانستم چه کنم
- ۹۴/۱۱/۲۲