داستان های ممنوعه (جبهه مقاومت)

ما با قلم مقاومت راوی انتقام سختیم

داستان های ممنوعه (جبهه مقاومت)

ما با قلم مقاومت راوی انتقام سختیم

داستان های ممنوعه (جبهه مقاومت)

شنبه هفته گذشته بود که با خبر شدم مسئولین یک کتابخانه مردمی در مشهد مقدس، با هزینه شخصی، چهار جلد از رمان را صحافی کرده و با شروع هفته وحدت، هر نسخه را به مدت سه روز به اعضای کتابخانه به امانت می دهند.......

 

بسیار خوشحال شدم که عزیزانی بزرگوار، با ذهنی بصیر و ضمیری روشن، اهمیت حرکت فرهنگی را درک کرده و با همه کاستی ها، افسر جبهه جنگ نرم می شوند.........

 


 

  • ...

.....و ای کاش می‌توانستم همانجا در جوابش بگویم که اگر راحتی ابدی الهه‌اش را می‌خواهد، برای همیشه چشمانش را به روی شیعه  بودنش ببندد و به مذهب اهل تسنن در آید و هنوز پرنده آرزوهایم به منزل نرسیده بود که با محبت همیشگی‌اش ادامه داد: «هر وقت دوست داشتی، برای نماز جماعت میایم اینجا.» و همین مهربانی بی‌دریغش به من جسارت می‌داد تا هر چه دلم بهانه‌اش را می‌گیرد به زبان آورم که برای چند لحظه مکث کردم و بعد با لحنی لبریز ناز و گلایه پرسیدم: «خُب نمیشه همیشه بیایم اینجا؟» حدس زده بود که باز می‌خواهم قوّتِ قفلِ قلبش را برای شکستن اعتقاداتش امتحان کنم که همانطور که کنارم قدم می‌زد، با لبخندی که لبانش را ربوده بود، ساکت سر به زیر انداخته و هیچ نمی‌گفت تا صحبتم را به مقصدی که می‌خواهم برسانم: «یعنی نمیشه خودت بیای اینجا؟ یعنی بخاطر من نیای...» و می‌دانست تا حرف دلم را نزنم، آرام نمی‌گیرم که نگاهش را از زمین جدا نمی‌کرد و با همان چشمان نجیب و به زیر افتاده، امان می‌داد تا دلم را به خدا سپرده و بپرسم: «یعنی نمیشه بیای اینجا و مثل بقیه نماز بخونی؟» که بلاخره نگاهش از زمین زیر پایش دل کَند و با رنجش خاطری که می‌خواست زیر هاله‌ای از لبخند پنهانش کند، پرسید: «مگه من چجوری نماز می‌خونم الهه؟» و شاید از حرفی که زده بودم، شیشه دلش طوری شکسته بود که همان عطر خنده هم از صورتش پرید و پرسید: «مگه من برای خدای دیگه ای نماز می‌خونم؟ یا مگه برای کسی غیر از خدا سجده می‌کنم؟» نتوانستم این همه دل شکستگی‌اش را طاقت بیاورم که با نگاه پشیمانم به پای چشمانش افتادم و گفتم: «نه مجید جان، منظورم این نبود!» و نمی‌خواستم فرصتی را که به قیمت شکستن قلب همسر مهربانم به دست آورده بودم، به همین سادگی از دست بدهم که با لحنی نرم‌تر، تکلیف امر به معروف و نهی از منکرم را اَدا کردم .....

  • ...

 

.... و بعد مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشد، ابرو در هم کشید و گفت: «همه اینا به کنار! نمی‌دونید بابا چجوری به سمت وهابیت کشیده شده! یه حرفایی می‌زنه، یه کارایی می‌کنه که آدم شاخ در می‌آره!» که بلاخره مجید سرش را بالا آورد و همانطور که مستقیم به محمد نگاه می‌کرد، منتظر ماند تا ببیند چه می‌گوید که محمد هم خیره نگاهش کرد و مثل اینکه بخواهد به مجید هشداری داده باشد، ادامه داد: «ما از چند سال پیش تو انبار دو تا کارگر شیعه داشتیم. اینهمه سال با هم کار کرده بودیم و هیچ مشکلی هم با هم نداشتیم. ولی همون شبی که بابا این دختره رو گرفت، فردا هر دو شون رو اخراج کرد! چون می‌گفت به بابای نوریه قول داده با هیچ شیعه‌ای ارتباط نداشته باشه!» و شاید دلش نیامد به همین اندازه کفایت کند که با حالتی خیرخواهانه رو به مجید کرد: «آقا مجید! شما هم اینجا یه جورایی رو انبار باروت خوابیدی! یه روز اگه این دختره بفهمه شما شیعه‌ای، بابا روزگارتون رو سیاه می‌کنه! از من می‌شنوی، از این خونه برید!» لحن خوابیده در میان ترس و تردید محمد، بند دلم را پاره کرد و درد عجیبی در سرم پیچید که همه ما از اخلاق تلخ و تند پدر و خشونت‌های نامعقولش با خبر بودیم و حالا که عشق آتشین نوریه هم به جانش افتاده بود و می‌توانستم تصور کنم که برای خوش آمد معشوقه مغرورش، حاضر است دست به هر کاری بزند که مجید رنگ نگرانی را در نگاهم احساس کرد و با سپر صبر و آرامشی که روی اعتقاد عاشقانه و غیرتمندانه‌اش کشیده بود، لبخندی نشانم داد و در برابر دلواپسی محمد با متانتی مردانه پاسخ داد: «ان شاءالله که چیزی نمیشه!» ......

  • ...


سلام


بسیار ممنونم بخاطر رمانی که خلق کردید. بسیار ممنونم بخاطر وصف های شورانگیزی که در برابر چشمانم مجسم کردید. بسیار ممنونم که به برکت قلمتان، اندک ریسمان بین من و خدایم گسسته نگشت. بسیار ممنونم که مرا به ثروتی رهنمون کردید که پایانی بر او نیست.


من کم مطالعه می کنم، اما فایل کتاب شما دیوانه ام کرد و اشک ریزان خواندمش. چه اینکه با شخصیت های اصلی داستان هم درد و هم نوا شدم و چه آنکه نجواهای عاشقانه ای که مجسم نمودید، مرا از خودِ خودم بیرون آورد و به من گفت بنده خدا طور دیگری زندگی می کند و می اندیشد، تو کجای این عالمی؟؟

 

رستاخیزی در دلم ایجاد شد و فقط از خدا چند روزیست که تمنا می کنم بر این صراط بمانم و دیگر پایم نلغزد.


به امید روزی که جمله مسلمین به حبل المتین الهی چنگ زنند و زمینه ظهور حضرت موعود پدید آید.

ان شا الله مورد تاییدات الهی باشید.

 

خدا نگهدار

  • ...


با همه وجودم حس می‌کردم نه تنها چهارچوب بدن خودم که نازنین سه ماهه‌ام نیز از ترس به خودش می‌لرزد و مجید مدام زیر گوشم زمزمه می‌کرد: «نترس الهه جان! چیزی نشد، آروم باش عزیزم!» تمام سطح آشپزخانه از خُرده‌های ریز و درشت شیشه پُر شده و حتی روی سر و شانه مجید هم ذرات بلور می‌درخشید که با نگرانی ادامه داد: «الهه جان! تکون نخور تا برم جارو بیارم.» بازوهایم را که همچنان می‌لرزید، به آرامی رها کرد و از جایش بلند شد که پیش از آنکه قدم از قدم بردارد، خشکش زد. سرم به شدت منگ شده و توانی برایم نمانده بود تا ببینم چه اتفاقی افتاده که اینچنین از جایش تکان نمی‌خورد. چیزی را از روی کابینت برداشته و تنها خیره نگاهش می‌کرد که از پشت پرده تیره و تار چشمانم دیدم چند ورق کاغذِ تا خورده میان انگشتانش جا خوش کرده و باز به خاطر نیاوردم که یکی دو ماه پیش چه چیزی را در این کابینت پنهان کرده‌ام. حالا نوبت او بود که پاهایش سُست شده و دوباره کنارم روی زمین بنشیند. گونه‌های گندمگونش گل انداخته و بی‌آنکه پلکی بزند، فقط به کاغذ میان دستش نگاه می‌کرد که بلاخره کاغذِ تا خورده را مقابل چشمان بی‌رمق و نگاه بی‌رنگم به نمایش گذاشت و با صدایی که انگار از اعماق چاه بر می‌آمد، سؤال کرد: «روز عاشورا، روز جشن و شادیه؟!!!» .....

 

  • ...

نگارنده رمان «جان شیعه، اهل سنت» از همه دلسوزان وحدت امت پیامبر رحمت (صلی الله علیه و آله) و عاشقان مبارزه با وهابیت، دعوت می کند تا در تبلیغ و توزیع این عاشقانه پاک در میان عزیزان اهل تسنن و تشیع، همراهی کنند. 

  • ...


به مناسبت هفتۀ وحدت منتشر شد؛


اکنون «جان شیعه، اهل سنت»، در نرم‌افزارهای کتاب‌خوان

 استقبال مخاطبان از انتشار رایگان رُمان «جان شیعه، اهل سنت» و دریافت بازخوردهای فراوان که بخشی از آن در کانال تلگرامی کتاب @janeshia_ahlesunnat منتشر شده است، نشر سدید را بر آن داشت تا دسترسی به این اثر را آسان‌تر کند.


از همین رو و به مناسبت هفتۀ وحدت، اثر فوق در نرم‌افزارهای کتاب‌خوان فراکتاب، خطخوان و طاقچه منتشر شده است.

 

فراکتاب: http://bitly.com/janeshia_faraketab
خطخوان: http://bitly.com/janeshia_khatkhan
طاقچه: http://bitly.com/janeshia_taaghche


📖دانلود رایگان رمان: http://bitly.com/janeshia_ahlesunnat
⬅️با ما همراه باشید در کانال رمان «جان شیعه، اهل سنت»: @janeshia_ahlesunnat
⬅️کانال نشر سدید: @sadidisu_ir
✉️ارتباط مستقیم با نویسنده: @valinejad110
✉️ارتباط ایمیلی با نویسنده: valinejad135@gmail.com

  • ...

فردا.... نه، پس فردا، میلاد پیامبر رحمت حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله به حکایت اهل تسنن است و هفته دیگر، ماه حضرتش از تقویم تشیع می تابد تا در این میان، بهانه ای به دست مسلمانان افتاده و به بهای این فاصله سراسر نور و سرور، هفته وحدت را جشن بگیرند و یادشان باشد که شیعه و سنی، همه از امت همین پیامبرند و پاره تن همین امت....

 

هر چند امسال هم حال و هوای هفته وحدت، خاطره خاک و خون است که عزیزان اهل سنت در عراق و سوریه همچنان اسیر دست داعش اند و جوانمردان شیعه در نیجریه و یمن، غرق خون و جراحت....

 

و در این میان، عده ای جاهلانه و شاید هم خصمانه، به نام دفاع از دین و به کام دشمن، حکم به تکفیر یکدیگر داده و آبی می شوند بر آسیاب دشمن و آتشی بر جان مسلمانان....

 

و با اینهمه هفته وحدت به یُمن میلاد پیام آور مهر و محبت از راه می رسد تا به بهای هزاران هزار زخمی که بر تن این امت مانده، یادمان بماند که هر لقمه ای که طعم تفرقه بدهد، طعمه دشمن است که دودش به چشم نجیب مسلمانان می رود و سودش به جیب نجس دشمنان...

  • ...


  مهم نیست که هربار که لینک می ذاری، بهت منفی میده ...

 مهم نیست که تو رو به مخالفت با دین و مذهب متهم می کنه ...

 مهم نیست که دل سوخته تو رو به طعنه های تندش تازیانه می زنه ...

 مهم نیست که پای جا مونده از اربعین تو رو به پشت پا زدن به کربلا متهم می کنه ..

 مهم نیست که ...    بگذریم ...


 مهم اینه که به کوری چشم رژیم صهیونیستی، دست برادر مسلمونت رو محکم بگیری تو دستت ...

 مهم اینه که پشت برادر مسلمونت، سنی یا شیعه، مرد و مردونه وایسی و اجازه ندی دشمن چپ بهش نگاه کنه...

 و مهم اینه که سرت رو بالا بگیری و بگی که من با حفظ وحدت شیعه و سنی، تیغ تفکر تکفیر رو کُند کردم و جلوی ریختن خون حداقل یه بچه    مسلمون رو گرفتم ...

 

  آره.... این مهمه ...

  • ...

اکنون می‌توانید «جان شیعه، اهل سنت» را در "فراکتاب" مطالعه کنید...


به‌زودی این رُمان در «طاقجه» و «خطخوان» رونمایی خواهد شد.

 

هم‌اکنون کلیک کنید: http://www.faraketab.ir/content/7354

 

  • ...