داستان های ممنوعه (جبهه مقاومت)

ما با قلم مقاومت راوی انتقام سختیم

داستان های ممنوعه (جبهه مقاومت)

ما با قلم مقاومت راوی انتقام سختیم

داستان های ممنوعه (جبهه مقاومت)


سلام


بسیار ممنونم بخاطر رمانی که خلق کردید. بسیار ممنونم بخاطر وصف های شورانگیزی که در برابر چشمانم مجسم کردید. بسیار ممنونم که به برکت قلمتان، اندک ریسمان بین من و خدایم گسسته نگشت. بسیار ممنونم که مرا به ثروتی رهنمون کردید که پایانی بر او نیست.


من کم مطالعه می کنم، اما فایل کتاب شما دیوانه ام کرد و اشک ریزان خواندمش. چه اینکه با شخصیت های اصلی داستان هم درد و هم نوا شدم و چه آنکه نجواهای عاشقانه ای که مجسم نمودید، مرا از خودِ خودم بیرون آورد و به من گفت بنده خدا طور دیگری زندگی می کند و می اندیشد، تو کجای این عالمی؟؟

 

رستاخیزی در دلم ایجاد شد و فقط از خدا چند روزیست که تمنا می کنم بر این صراط بمانم و دیگر پایم نلغزد.


به امید روزی که جمله مسلمین به حبل المتین الهی چنگ زنند و زمینه ظهور حضرت موعود پدید آید.

ان شا الله مورد تاییدات الهی باشید.

 

خدا نگهدار

  • ...


با همه وجودم حس می‌کردم نه تنها چهارچوب بدن خودم که نازنین سه ماهه‌ام نیز از ترس به خودش می‌لرزد و مجید مدام زیر گوشم زمزمه می‌کرد: «نترس الهه جان! چیزی نشد، آروم باش عزیزم!» تمام سطح آشپزخانه از خُرده‌های ریز و درشت شیشه پُر شده و حتی روی سر و شانه مجید هم ذرات بلور می‌درخشید که با نگرانی ادامه داد: «الهه جان! تکون نخور تا برم جارو بیارم.» بازوهایم را که همچنان می‌لرزید، به آرامی رها کرد و از جایش بلند شد که پیش از آنکه قدم از قدم بردارد، خشکش زد. سرم به شدت منگ شده و توانی برایم نمانده بود تا ببینم چه اتفاقی افتاده که اینچنین از جایش تکان نمی‌خورد. چیزی را از روی کابینت برداشته و تنها خیره نگاهش می‌کرد که از پشت پرده تیره و تار چشمانم دیدم چند ورق کاغذِ تا خورده میان انگشتانش جا خوش کرده و باز به خاطر نیاوردم که یکی دو ماه پیش چه چیزی را در این کابینت پنهان کرده‌ام. حالا نوبت او بود که پاهایش سُست شده و دوباره کنارم روی زمین بنشیند. گونه‌های گندمگونش گل انداخته و بی‌آنکه پلکی بزند، فقط به کاغذ میان دستش نگاه می‌کرد که بلاخره کاغذِ تا خورده را مقابل چشمان بی‌رمق و نگاه بی‌رنگم به نمایش گذاشت و با صدایی که انگار از اعماق چاه بر می‌آمد، سؤال کرد: «روز عاشورا، روز جشن و شادیه؟!!!» .....

 

  • ...

نگارنده رمان «جان شیعه، اهل سنت» از همه دلسوزان وحدت امت پیامبر رحمت (صلی الله علیه و آله) و عاشقان مبارزه با وهابیت، دعوت می کند تا در تبلیغ و توزیع این عاشقانه پاک در میان عزیزان اهل تسنن و تشیع، همراهی کنند. 

  • ...


به مناسبت هفتۀ وحدت منتشر شد؛


اکنون «جان شیعه، اهل سنت»، در نرم‌افزارهای کتاب‌خوان

 استقبال مخاطبان از انتشار رایگان رُمان «جان شیعه، اهل سنت» و دریافت بازخوردهای فراوان که بخشی از آن در کانال تلگرامی کتاب @janeshia_ahlesunnat منتشر شده است، نشر سدید را بر آن داشت تا دسترسی به این اثر را آسان‌تر کند.


از همین رو و به مناسبت هفتۀ وحدت، اثر فوق در نرم‌افزارهای کتاب‌خوان فراکتاب، خطخوان و طاقچه منتشر شده است.

 

فراکتاب: http://bitly.com/janeshia_faraketab
خطخوان: http://bitly.com/janeshia_khatkhan
طاقچه: http://bitly.com/janeshia_taaghche


📖دانلود رایگان رمان: http://bitly.com/janeshia_ahlesunnat
⬅️با ما همراه باشید در کانال رمان «جان شیعه، اهل سنت»: @janeshia_ahlesunnat
⬅️کانال نشر سدید: @sadidisu_ir
✉️ارتباط مستقیم با نویسنده: @valinejad110
✉️ارتباط ایمیلی با نویسنده: valinejad135@gmail.com

  • ...

فردا.... نه، پس فردا، میلاد پیامبر رحمت حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله به حکایت اهل تسنن است و هفته دیگر، ماه حضرتش از تقویم تشیع می تابد تا در این میان، بهانه ای به دست مسلمانان افتاده و به بهای این فاصله سراسر نور و سرور، هفته وحدت را جشن بگیرند و یادشان باشد که شیعه و سنی، همه از امت همین پیامبرند و پاره تن همین امت....

 

هر چند امسال هم حال و هوای هفته وحدت، خاطره خاک و خون است که عزیزان اهل سنت در عراق و سوریه همچنان اسیر دست داعش اند و جوانمردان شیعه در نیجریه و یمن، غرق خون و جراحت....

 

و در این میان، عده ای جاهلانه و شاید هم خصمانه، به نام دفاع از دین و به کام دشمن، حکم به تکفیر یکدیگر داده و آبی می شوند بر آسیاب دشمن و آتشی بر جان مسلمانان....

 

و با اینهمه هفته وحدت به یُمن میلاد پیام آور مهر و محبت از راه می رسد تا به بهای هزاران هزار زخمی که بر تن این امت مانده، یادمان بماند که هر لقمه ای که طعم تفرقه بدهد، طعمه دشمن است که دودش به چشم نجیب مسلمانان می رود و سودش به جیب نجس دشمنان...

  • ...


  مهم نیست که هربار که لینک می ذاری، بهت منفی میده ...

 مهم نیست که تو رو به مخالفت با دین و مذهب متهم می کنه ...

 مهم نیست که دل سوخته تو رو به طعنه های تندش تازیانه می زنه ...

 مهم نیست که پای جا مونده از اربعین تو رو به پشت پا زدن به کربلا متهم می کنه ..

 مهم نیست که ...    بگذریم ...


 مهم اینه که به کوری چشم رژیم صهیونیستی، دست برادر مسلمونت رو محکم بگیری تو دستت ...

 مهم اینه که پشت برادر مسلمونت، سنی یا شیعه، مرد و مردونه وایسی و اجازه ندی دشمن چپ بهش نگاه کنه...

 و مهم اینه که سرت رو بالا بگیری و بگی که من با حفظ وحدت شیعه و سنی، تیغ تفکر تکفیر رو کُند کردم و جلوی ریختن خون حداقل یه بچه    مسلمون رو گرفتم ...

 

  آره.... این مهمه ...

  • ...

اکنون می‌توانید «جان شیعه، اهل سنت» را در "فراکتاب" مطالعه کنید...


به‌زودی این رُمان در «طاقجه» و «خطخوان» رونمایی خواهد شد.

 

هم‌اکنون کلیک کنید: http://www.faraketab.ir/content/7354

 

  • ...

داستانی کوتاه بر اساس طرحی حقیقی ...

 

تکیه ام به دیوار مسجد بود و فکرم پی دیشب! هرچی می گفتم به خرجش نمی رفت! پاشو کرده بود تو یه کفش که "دیگر مگو که شیعه و سنی برادرند!"

 

نه قلبش با آیه " وَاعْتَصِمُواْ بِحَبْلِ اللّهِ جَمِیعًا وَلاَ تَفَرَّقُواْ" بود، نه دلش با قول پیغمبر (صلی الله علیه و آله) که فرمودن "مؤمنان با هم برادرند" و نه گوشش به هزار و یک دلیل شرعی و عقلی من برای حفظ وحدت شیعه و سنی!

 

ولی ای کاش امروز اینجا بود.... شاید اگه با چشم خودش می دید، باور می کرد که حساب اهل سنت از تکفیریها سواست؛ از هفت تا تابوت شهدای مدافع حرمی که از سوریه اورده بودن ایران، چهارتا شیعه بودن و سه تا از اهل سنت!

  • ...


حالا در این حجم سنگین سکوت، طنین نوحه عزاداری شام شهادت امام رضا (علیه السلام) که سوار بر دسته های عزاداری از خیابان اصلی می گذشت و نغمه شورانگیزش تا عمق خانه نوریه وهابی می رسید، کافی بود تا چشمان کشیده و پُر غوغای مجید را به ساحل آرامشی عمیق و شیرین برساند. مثل اینکه در این کنج غربت، نوای نوازشی آشنا به گوش دلش رسیده باشد، نقش غم از صورتش محو شد و در عوض وجود نوریه را به آتش کشید که از جایش پرید و با قدمهایی که از عصبانیت روی زمین می کوبید، به سمت پنجره های قدی اتاق پذیرایی رفت و درست مثل همان شب عاشورا، پنجره ها را به ضرب بست و با صدایی بلند، اعتراضش را اعلام کرد: «باز این رافضی های کافر ریختن تو خیابون!» چشمم به مجید افتاد و دیدم که با نگاه شکوهمندش، نوریه و تعصبات جاهلانه اش را تحقیر میکند و در عوض، پدر برای خوش خدمتی به نوریه، همه اعتقادات اهل سنت را زیر پا نهاد و مثل یک وهابی افراطی، زبان به توهین و تکفیر شیعیانی که برادران مسلمان ما بودند، دراز کرد: «خاک تو سرشون! اینا که اصلاً مسلمون نیستن!» و برای هر چه شیرین تر کردن مذاق نوریه، کلماتش را شورتر میکرد: «خدا لعنتشون کنه! اینا یه مشت کافرن که اصلاً خدا رو قبول ندارن!» مات و متحیر مانده بودم که پدر اهل سنتم با پشتوانه شصت سال زندگی در سایه مکتب سنت و جماعت، چطور در عرض دو ماه، تبدیل به یک وهابی افراطی شده که به راحتی دسته ای از امت اسلامی را لعن و نفرین می کند! مجید با همه خون غیرتی که در رگ هایش می جوشید، مقابل پدر قد کشید و شاید رنگ پریده و نگاه لرزان از ترسم، نگذاشت به هتاکی های پدر پاسخی بدهد. از کنار نوریه که در بهت قیام غیرتمندانه مجید،خشکش زده بود، گذشت و لابد التماس های بی صدایم را شنید که در پاشنه در توقف کوتاهی کرد و با خداحافظی سردی از اتاق بیرون رفت. پدر دسته مبل را زیر انگشتان درشت و استخوانی اش، فشار می داد تا آتش خشمش را خاموش کند و حتماً در اندیشه آرام کردن معشوقه اش دست و پا می زد که چشم از نوریه بر نمیداشت.....

 

متن کامل رمان را از اینجا دانلود کنید

  • ...

و من ماندم با حسرتی که روی دلم ماند و حرفی که نتوانستم به زبان بیاورم! تردید داشتم که آیا راهی که میروم مرا به آنچه میخواهم میرساند یا بیشتر دلم را معطل بیراهه های بی نتیجه میکند! می ترسیدم که عبدالله باخبر شود و نمیتوانستم نگاه ملامت بارش را تحمل کنم! می ترسیدم پدر بفهمد و با لحن تلخ و تندش، مرا به باد سرزنش های پر غیظ و غضبش بگیرد! ولی... ولی اگر آن سوی همه این ترس و تردیدها، پُلی بود که مرا به حاجت دلم میرساند و سلامتی را به تن رنجور مادرم باز میگرداند، چه دلیلی داشت که با اما و اگرهای محتاطانه، از بازگشت خنده به صورت مادرم دریغ کنم و آنچنان عاشق مادرم بودم که همه این ناخوشی ها را به جان بخرم و به سمت بالکن بدوم. فقط دعا میکردم دیر نشده و مجید نرفته باشد و هنوز قدم به بالکن نگذاشته بودم که صدای به هم خوردن در حیاط، خبر از رفتن مجید داد و امیدم را برای رفتن ناامید کرد، ولی برای پیوستن به این توسل پُر شور و عاشقانه به قدری انگیزه پیدا کرده بودم که چادرم را به سر انداخته و با گامهایی بلند، از پله ها سرازیر شدم و طول حیاط را به شوق رسیدن به مجید دویدم . . .

 

متن کامل رمان را از اینجا دانلود کنید


  • ...