خطوطی از رمان جان شیعه، اهل سنت
با همه وجودم حس میکردم نه تنها چهارچوب بدن خودم که نازنین سه ماههام نیز از ترس به خودش میلرزد و مجید مدام زیر گوشم زمزمه میکرد: «نترس الهه جان! چیزی نشد، آروم باش عزیزم!» تمام سطح آشپزخانه از خُردههای ریز و درشت شیشه پُر شده و حتی روی سر و شانه مجید هم ذرات بلور میدرخشید که با نگرانی ادامه داد: «الهه جان! تکون نخور تا برم جارو بیارم.» بازوهایم را که همچنان میلرزید، به آرامی رها کرد و از جایش بلند شد که پیش از آنکه قدم از قدم بردارد، خشکش زد. سرم به شدت منگ شده و توانی برایم نمانده بود تا ببینم چه اتفاقی افتاده که اینچنین از جایش تکان نمیخورد. چیزی را از روی کابینت برداشته و تنها خیره نگاهش میکرد که از پشت پرده تیره و تار چشمانم دیدم چند ورق کاغذِ تا خورده میان انگشتانش جا خوش کرده و باز به خاطر نیاوردم که یکی دو ماه پیش چه چیزی را در این کابینت پنهان کردهام. حالا نوبت او بود که پاهایش سُست شده و دوباره کنارم روی زمین بنشیند. گونههای گندمگونش گل انداخته و بیآنکه پلکی بزند، فقط به کاغذ میان دستش نگاه میکرد که بلاخره کاغذِ تا خورده را مقابل چشمان بیرمق و نگاه بیرنگم به نمایش گذاشت و با صدایی که انگار از اعماق چاه بر میآمد، سؤال کرد: «روز عاشورا، روز جشن و شادیه؟!!!» .....
- ۹۴/۱۰/۰۸