داستان های ممنوعه (جبهه مقاومت)

ما با قلم مقاومت راوی انتقام سختیم

داستان های ممنوعه (جبهه مقاومت)

ما با قلم مقاومت راوی انتقام سختیم

داستان های ممنوعه (جبهه مقاومت)

۱۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است


دیگر من بودم و یک احساس گناه بزرگ! خوب می‌فهمیدم در قلبم خبرهایی شده که خیلی هم از آن بی‌خبر نبودم. خیال او بی بهانه و با بهانه، گاه و بیگاه از دیوارهای بلند قلبم که تابه‌حال برای احدی گشوده نشده بود، سرک می‌کشید، در میدان فراخ احساسم چرخی می‌زد و بی‌اجازه ناپدید می‌شد، چنان‌که بی‌اجازه وارد شده بود

  • ...

سلام
 ضمن عرض خدا قوت خدمت نویسنده بزرگوار، میخواهم چند سطری درباره کتاب نظر خود را بگویم؛ کتاب واقعاً دارای نثری روان و زیبا بود که در قطعه هایی از کتاب خالق صحنه هایی بسیار زیبا شده بود. من واقعاً با این کتاب زندگی کردم و در قطعه هایی گریستم و در قطعه هایی خوشحال شدم ، از این که این رمان را خواندم احساس خوبی دارم . امیدوارم که نویسنده توانای این رمان باز هم دست به قلم شود و اثر زیبای دیگری خلق کند.
با آرزوی بهترین ها برای شما، یا حق

  • ...

عبدالله صدای تلویزیون را کم کرد و گفت: «تهدید کردن که اگه دستشون به حرم حضرت زینب (علیها السلام) برسه، تخریبش می‌کنن!» با شنیدن این جمله نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم که نگاهش آشکارا لرزید. مثل اینکه جان عزیزی از عزیزانش را در خطر ببیند، برای چند ثانیه تنها به عبدالله نگاه کرد و بعد با لحنی غیرتمندانه به خبری که شنیده بود، پاسخ داد: «هیچ غلطی نمی‌تونن بکنن!» و حالا این جواب مردانه او بود که توجه همراه با تعجب ما را به خودش جلب کرد. ما هم از اهانت به خاندان پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) ناراحت و نگران بودیم، اما خونِ غیرت به گونه‌ای دیگر در رگ‌های مجید جوشید، نگاهش برای حمایت از حرم تپید و نفس‌هایش به عشق حضرت زینب (علیهاالسلام) به شماره افتاد. گویی در همین لحظه حضرت زینب (علیها السلام) را در محاصره دشمن می‌دید که اینگونه برای رهایی‌اش بی‌قراری می‌کرد


  • ...

می‌دانستم به مناسبت امشب شیرینی می‌خرد و خودم را برایش آماده کرده بودم که جعبه را از دستش گرفتم و با لبخندی شیرین شیطنت کردم: «عید شما هم مبارک باشه!»


نگاهش از تعجب به صورتم خیره ماند و گفت: «من که حرفی نزدم!» به‌آرامی خندیدم و همچنان که جعبه را روی اُپن می‌گذاشتم، گفتم: «ولی من می‌دونم امشب شبِ تولد امام علی (علیه‌السلام) هستش!»


از حرفی که از دهان من شنیده بود، تعجبش بیشتر شد. کیفش را کنار چوب‌لباسی روی زمین گذاشت و من در برابر سکوت پُر از شک و تردیدش، ادامه دادم: «مگه تو برای همین شیرینی نگرفتی؟ خُب منم از شادی تو شادم! تازه امام علی (علیه‌السلام) خلیفه همه مسلمون‌ها هستن و ما هم ایشون رو دوست داریم!»


از دیدن نگاه مات و مبهوتش خنده‌ام گرفت و پرسیدم: «مجید جان! چرا منو این‌جوری نگاه می‌کنی؟» و با این سؤال من، مثل اینکه تازه به خودش آمده باشد، لبخندی زد و پاسخ داد: «همین‌جوری...»


درنگ نکردم و جمله‌ای را که از صبح چندین بار با خودم زمزمه کرده بودم، به زبان آوردم: «مجید جان! من به امامِ تو علاقه دارم، چون معتقدم ایشون یکی از خلفای پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) هستن! پس چرا تو به بقیه خلفا علاقه‌ای نداری؟»


سؤالم به‌قدری بی‌مقدمه و غیرمنتظره بود که برای چند لحظه فقط نگاهم کرد. از رنگ چشمانش فهمیدم که گرچه معنای حرفم را خوب فهمیده، ولی نمی‌داند چه نقشه‌ای در سر دارم که روی مبل نشست و با نگاه مشکوکش وادارم کرد تا ادامه دهم: «منظورم اینه که چرا تو خلفای دیگه رو قبول نداری؟»


به‌سختی لب از لب باز کرد و پرسید: «من؟!!!» و همین یک کلمه کافی بود تا بفهمم که چقدر از آنچه در ذهن من می‌چرخد، بی‌خبر است که مقابلش نشستم و پاسخ دادم: «تو و همه شیعه‌ها!» لبخندی زد و گفت: «الهه جان! آخه این چه بحثیه که یه دفعه امشب...» که کلامش را شکستم و قاطعانه اعلام کردم: «مجید! این بحث، بحثِ امشب نیست! بحثِ اعتقاد منه!»


فقط از خدا می‌خواستم که از حرف‌هایم ناراحت نشود و شیشه محبتش تَرک بر ندارد! مثل همیشه آرام و صبور بود و نفس بلندی کشید تا من با لحنی نرم‌تر ادامه دهم: «مجید جان! خُب دوست دارم بدونم چرا شما شیعه‌ها فقط امام علی (علیه‌السلام) رو خلیفه پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) می‌دونید؟ چرا خلفای قبلی رو قبول ندارید؟»


احساس می‌کردم حرف برای گفتن فراوان دارد، گرچه از به زبان آوردنش اِبا می‌کرد و شاید برای همین نگاهش را به زمین دوخته بود تا انعکاس حرف‌های دلش را در چشمانش نبینم......

  • ...

میلاد مولی الموحدین
امام المتقین
امیرالمؤمنین
وصی رسول رب العالمین
زوج سیده النساءالعالمین
اباالحسن و الحسین سیدی شباب اهل الجنه اجمعین
ثمر الجنی، ابی الحسن علی (ع) مبارک باد!

  • ...

همزمان با میلاد مبارک امام جواد (علیه السلام)


...با دست خودش یک دیس از شیرینی‌های تَر پرکرده و روی میز گذاشته بود که من به بهانه همین شیرینی عید شیعیان هم که شده، سرِ صحبت را باز کردم: «مجید! میگن امام جواد (علیه‌السلام) مشکلات مالی رو حل می‌کنه، درسته؟» برای یک‌لحظه چشمانش از تعجب به صورتم خیره ماند و به جای جواب، با حالتی ناباورانه سؤال کرد: «تو از کجا میدونی؟»

همان‌طور که به پهلو روی کاناپه دراز کشیده و نگاهش می‌کردم، به‌آرامی خندیدم و پاسخ دادم: «نخوردم نون گندم، ولی دیدم دست مردم! درسته من سُنی‌ام، ولی تو یه کشور شیعه زندگی می‌کنم!» از حاضرجوابی رندانه‌ام خندید و باز نمی‌دانست چه منظوری دارم که نگاهم کرد تا ادامه دهم: «خُب تو هم که امشب به خاطر تولد امام جواد (علیه‌السلام) شیرینی گرفتی، درسته؟» از این سؤالم بیشتر به شک افتاد که با شیطنت پرسید: «چی می‌خوای بگی الهه؟» ضربان قلبم بالا رفته و از بیم برخوردش نمی‌دانستم چه بگویم که باز مقدمه چیدم: «یادته من بهت می‌گفتم چه لزومی داره برای تولد و شهادت اولیای خدا مراسم بگیریم؟ یادته می‌گفتم این گریه‌زاری‌ها یا این جشن گرفتن‌ها خیلی فایده نداره؟ یادته بهت می‌گفتم به جای این کارها بهتره ازشون الگو بگیریم؟»

و خیال کرد باز می‌خواهم مناظره بین شیعه و سُنی راه بیندازم که به پُشتی مبل تکیه زد و با قاطعیت پاسخ داد: «خُب منم بهت جواب می‌دادم که همین مراسم‌های جشن و عزاداری خودش یه بهانه‌ای میشه که ما بیشتر به یاد ائمه (علیهم‌السلام) باشیم و از رفتارشون تبعیت کنیم!» و برعکس هر بار، این بار من قصد مباحثه نداشتم که از جدیت کلامش خنده‌ام گرفت و از همین پاسخ فاضلانه‌اش استفاده کردم که با هوشمندی جواب دادم: «پس اگه راست میگی بیا امشب از امام جواد (علیه‌السلام) تبعیت کن! مگه نمیگی دوستش داری و به خاطر تولدش شیرینی گرفتی، خُب پس یه کاری کن که دلش شاد شه!»

 از لحن عاشقانه‌ای که خرج امامش کردم، مردمک چشمانش به لرزه افتاد و شاید باور نمی‌کرد که همسر اهل سنتش این‌چنین رابطه پُر احساسی با شخصی که قرن‌ها پیش از دنیا رفته، برقرار کند که در سکوتی آسمانی محو چشمانم شده بود و پلکی هم نمی‌زد. من هنوز هم به حقیقت این مناجات پیچیده شک داشتم، ولی می‌دانستم با هر کار خیری که انجام می‌دهم، در کنار رضایت خداوند متعال، دل سایر اولیای الهی را هم خشنود می‌کنم که با لبخندی ملیح ادامه دادم: «مگه نمیگی امام جواد (علیه‌السلام) گره‌های مالی رو باز می‌کنه، خُب تو هم امشب به خاطر امام جواد (علیه‌السلام) گره مالی یه بنده خدایی رو باز کن!»

هنوز نگاهش در هاله‌ای از تعجب گرفتار بود که لبخندی زد و با حالتی متواضعانه پاسخ داد: «الهه جان! من کجا و امام جواد (علیه‌السلام) کجا؟» حالا بحث به نقطه حساسی رسیده بود که به‌سختی از حالت خوابیده بلند شدم و همچنان که روی کاناپه می‌نشستم، باز تشویقش کردم: «خدا از هرکسی به‌اندازه خودش انتظار داره! تو هم به‌اندازه‌ای که توانایی داری می‌تونی گره مالی مردم رو باز کنی!»

نگاهم میکرد تا ببیند در دل همسر اهل سنتش چه می‌گذرد که بغضم را فرو خوردم و صادقانه پاسخ دادم: «من مثل شماها به امام جواد (علیه‌السلام) اعتقاد ندارم، یعنی فقط می‌دونم یه آدم خوبی بوده و از اولاد پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) و اولیای خداست، ولی نمی‌تونم مثل شماها باهاش ارتباط برقرار کنم، ولی وقتی از ته دلش منو به جان امام جواد (علیه‌السلام) قسم داد، دهنم بسته شد.» و نمی‌دانستم با بیان این احساس غریبم، با دست خودم دریای عشقش به تشیع را طوفانی می‌کنم که چشمانش درخشید و با لحنی لبریز ایمان زمزمه کرد: «دهن منم بسته شد!»

  • ...

(با عرض پوزش، به دلیل حفظ حریم خصوصی، از ذکر نام اساتید مطرح شده معذوریم 🙏)


دکتر م . الف :


بسمه تعالی

سرکار خانم ولی نژاد، سلام

مدتی قبل، کتاب "جان شیعه، اهل سنت" توسط برادر عزیز آقای دکتر «و . ن» به دست من رسید. هر بار تلاش می کردم حداقل آن را ورق بزنم، سیل کارهای روزمره امان نمی داد. از همسرم خواستم آن را مطالعه کند، ولی او هم گرفتارتر از من بود.

بیشتر کنجکاوی من هم به موضوع حساس کتاب، برمی گشت. می خواستم بدانم نگاه یک جوان شیعه ایرانی به این موضوع حساس چگونه است.


امسال ایام رحلت پیامبر اکرم صل الله و علیه و آله و سلم توفیق شد که عازم مشهد بشوم. به سختی بلیط قطاری پیدا کردم و با همراهان چهارشنبه 94/9/18 ظهر حرکت کردیم، همسرم هم شب قبل رفته بود.

 در آخرین لحظات، نسخهPDF کتاب شما را توی تلفن همراه ریختم. نیم ساعتی بعد از حرکت قطار، خواندن "صدای قرائت آیت الکرسی مادر، بوی اسفند، . . ."  همان و . . .، خدا رحم کرد که همسرم همراهم نبود وگرنه کلی دلخور می شد.

حتی شب جمعه در رواقی که زیر رواق امام خمینی، چند سالی است ساخته شده و برنامه مخصوص زوار عرب زبان در آن جا برگزار می شود، و بدلیل ازدحام زیاد جمعیت و سردی بیش از حد هوا به آن جا پناه برده بودیم، ماجراهای مجید و الهه را در مسافرخانه دنبال می کردم و درست نمی دانم، قطرات اشکی که جاری بود، بر اثر جملات دعای کمیل بود و یا وضع این دو، و یا هر دو.

 به هر حال جمعه 1394/9/20 فراز آخر کتاب هم تمام شد که "رقیه هم به برکت کربلاست ..."   


گرچه این بار بجای یکی دو ساعت، یکی دو روز طول کشید تا یک کتاب را تمام کنم ولی در عوض بجای فقط صفحه آخر کتاب، بخش اعظمی از موضوعات در خاطرم حک شده است.

 برای قضاوت دقیق در مورد کتاب حداقل باید یک بار دیگر آن را بخوانم، گرچه در مواقعی شدت سختی های الهه و مجید بقدری بود که شاید دیگر جرئت و کشش ورود به این کار را پیدا نکنم.

ولی از بسیاری جنبه ها، بخوص گیرائی داستان، صمیمیت و هدف دار بودن آن، کتاب بسیار خوبی بود. مطمئن هستم چون با نیت پاک و خالصانه نوشته شده، ان شاءالله در نزد خداوند ماجور خواهید بود.

نمی دانم آیا صلاح است برای چاپ آن اقدام کنید (از مشکلات مالی آن خبر دارم ولی ملاحظات دیگری هم هست) و یا لااقل در ابتدا همینطور دست بدست، بگردد. به هر حال موفق باشید.


م . الف
دانشگاه شهید بهشتی
22 آذر ماه 1394

  • ...

و او همان‌طور که سرش پایین بود، صورتش به خنده‌ای شیرین باز شد و با صدایی آهسته زمزمه کرد: «فدای سرت الهه جان!» و به گمانم دریای عشقش به تشیع دوباره به تلاطم افتاده بود که زیرچشمی نگاهم کرد و با لحنی لبریز ایمان ادامه داد: «عوضش ما هم نمردیم و یه چیزی برای سامرا دادیم!»

  • ...

وقتی محبت عالم گیر امام، شامل حال دشمن می شود!


 بسیاری از بزرگان همانند مرحوم کلینی، راوندی، طبرسی، ابن‏ شهرآشوب و... رضوان الله علیهم آورده‏اند:


روزی متوکل عباسی سخت مریض شد و پزشکان از درمان وی عاجز شدند و او در بستر مرگ قرار گرفت.

مادرش نذر کرد که چنانچه متوکل شفا یابد، هدیه‏ی قابل توجهی برای حضرت ابوالحسن، امام هادی علیه‏السلام ارسال دارد.

در همین اثناء فتح بن خاقان نزد متوکل آمد و اظهار داشت: اکنون که تمام اطباء از درمان عاجز مانده‏اند، آیا اجازه می‏دهی که با ابوالحسن هادی علیه‏السلام نسبت به مداوا و درمان مرض و ناراحتی شما، مشورتی کنیم؟

 متوکل پیشنهاد فتح بن خاقان را پذیرفت.

پس از آن، شخصی را خدمت حضرت فرستادند، تا موضوع را با وی مطرح نموده و دستور العلمی را جهت درمان متوکل،از آن حضرت دریافت دارد.

هنگامی که مأمور نزد امام علیه‏السلام آمد و موضوع را بیان کرد، حضرت فرمود: مقداری سرگین گوسفند تهیه و آن را با آب گلاب بجوشانند و سپس تفاله‏ی آن را روی زخم چرکین بگذارند، ان شاء الله سودمند خواهد بود.

همین که پزشکان معالج، چنین دستورالعملی را شنیدند، مسخره و استهزاء کردند.

فتح بن خاقان گفت: آیا ضرر هم دارد؟ گفتند: خیر، بلکه احتمال بهبودی هم در آن هست.

پس دستورالعمل حضرت را اجراء کردند و چون مقداری از آن را روی زخم قرار دادند، پس از گذشت لحظاتی کوتاه، سرباز کرد و مقدار زیادی خون و چرک از آن خارج شد و متوکل آرام گرفت و با استفاده از طبابت امام هادی علیه‏السلام، سالم گشت.

وقتی که خبر سلامتی متوکل به مادرش رسید، بسیار خوشحال شد و مبلغ ده هزار دینار به همراه یک انگشتر نفیس برای آن حضرت ارسال داشت.

پس از گذشت چند روز، شخصی به نام محمد بطحائی که نسبت به امام هادی علیه‏السلام بسیار حسادت می‏ورزید، نزد متوکل رفت و نسبت به حضرت بدگوئی و سخن چینی کرد و نیز نسبت‏هائی را به آن حضرت داد، به طوری که متوکل تحت تأثیر قرار گرفت و معتقد شد بر این که امام هادی علیه‏السلام برای یک شورش و کودتا مشغول جمع اسلحه و امکانات است.

 به همین جهت، متوکل به سعید حاجب دستور داد تا شبانه به منزل حضرت هجوم آورند و هر آنچه در منزل او یافتند، جمع آوری کرده و نزد متوکل بیاورند.

سعید حاجب گوید: شبانه از دیوار منزل امام علیه‏السلام بالا رفتم و در آن تاریکی ندانستم چگونه فرود آیم، ناگهان متوجه شدم که حضرت مرا با اسم صدا کرد و فرمود: صبر کن تا برایت چراغ بیاورم.

 سپس شمعی را روشن نمود و برایم آورد. و من به راحتی از دیوار پائین آمدم؛ و چون وارد بر حضرت شدم، دیدم که لباسی پشمین بر تن کرده و کلاهی بر سر نهاده و روی جانمازی از حصیر رو به قبله نشسته است.

هنگامی که چشمش به من افتاد، فرمود: مانعی نیست، برو تمام اتاق‏ها را جستجو کن.

سعید گوید: تمام اتاق‏ها و نیز وسائل حضرت را مورد بررسی قرار دادم و فقط دو کیسه - که یکی از آن‏ها به وسیله مهر و انگشتر مادر متوکل ممهور شده بود - یافتم.

بعد از آن که همه جا را جستجو کردم و خدمت حضرت بازگشتم، فرمود: ای سعید! اطراف و زیر جانماز و همه جا را به خوبی جستجو بکن.

پس چون جانماز را برداشتم، شمشیری در قلاف نهاده بود که آن را نیز به همراه دیگر اموال برداشتم و نزد متوکل آوردم.

همین که متوکل چشمش بر آن دو کیسه و مهر مادرش افتاد، از مادر توضیح خواست که این‏ها چیست؟

 مادرش در پاسخ گفت: زمانی که مریض شده بودی، این‏ها را برای شفای تو، نذر آن حضرت کردم؛ و چون سلامتی خود را باز یافتی، آن‏ها را برایش ارسال داشتم.

پس متوکل دستور داد تا کیسه‏ای دیگر ضمیمه‏ی آن‏ها شود و با تمامی آنچه آورده بودیم، برای امام هادی علیه‏السلام ارجاع و تحویل آن حضرت گردید.

سعید افزود: چون خدمت حضرت هادی علیه‏السلام بازگشتم، ضمن عذرخواهی و پوزش از جسارتی که کرده بودم، اموال را تحویل ایشان دادم.

سپس حضرت فرمود: ظالمین جزای ستم های خود را به زودی خواهند دید.


🏴📕 مراجع:
  اصول کافی: ج 1، ص 499، ح 6، الخرایج و الجرایح: ج 2، ص 276، ح 8، اثبات الهداة: ج 3، ص 380، ح 49، اعلام الوری طبرسی: ج 2، ص 119، مناقب بن شهرآشوب: ج 4، ص 415، بحارالأنوار: ج 50، ص 198، ح 10.

  • ...

 

(Meysam):


واقعا خسته نباشید
کتاب واقعا فوق العاده بود
از اواسط فصل چهار تا آخر کتاب رو امشب خوندم و همین الان به پایان رسید
و چقدر زیبا نوشته شده بود
واقعا از خدا هرچی میخواید بهتون بده ❤️


چند هفته با مصیبت های الهه و مجید گریه کردم و ناراحت میشدم
و دعا برای نابودی ذاعش و وهابیت میکردم
این کتاب ثابت کرد که ❤️مذهبی ها عاشق ترند❤️


و چه عشق پاک و مقدسی!


این کتاب ثابت کرد که وحدت بسیار خوب است و حتی  زوج شیعه و سنی هم میتوانند با احترام به عقاید هم عاشقانه در کنار هم زندگی کنند و هریک به نحوی بندگی کنند


این کتاب ثابت کرد که گاهی دعاهای ما برای ما صلاح نیست و خدا با اجابت نکردن آن برای ما چیز بهتری در نظر گرفته
مثل سفر رویایی کربلا

😍

این کتاب ثابت کرد که خدا هوای بنده های با اخلاص خودش رو داره


این کتاب ثابت کرد که برا خدا باش تا خدا زندگیت رو دگرگون کنه و هوات رو داشته باشه


این کتاب ثابت کرد که زندگی مشترک با صبر و احترام متقابل و عشق واقعی پایدار هست


و این کتاب ثابت کرد که :
💞جـــان شـــیــــعـــه اَهـــل ســـنــــت اَســت💞


  • ...