لحظاتی خیره نگاهم کرد، طوری که خیال کردم باران اشکم در دل سنگش نفوذ کرده و به گمانم دیگر جز زیباییام چیزی نمیدید که مقابلم خم شد.
نگاهش مثل آتش شده و دیگر نه به صورتم که به زمین فرو میرفت و نمیدانستم میخواهد چه کند...
ادامه داستان در ادامه مطلب...
متن کامل داستان در پیام رسان های اجتماعی تقدیم حضورتان
https://eitaa.com/dastanhaye_mamnooe
https://sapp.ir/dastanhaye_mamnooe
https://t.me/dastanhaye_mamnooe
- ۱ نظر
- ۳۱ فروردين ۹۹ ، ۲۲:۴۸