داستان های ممنوعه (جبهه مقاومت)

ما با قلم مقاومت راوی انتقام سختیم

داستان های ممنوعه (جبهه مقاومت)

ما با قلم مقاومت راوی انتقام سختیم

داستان های ممنوعه (جبهه مقاومت)

عروس آمرلی... عاشقانه ای متفاوت در محاصره داعش...

سه شنبه, ۱۰ بهمن ۱۴۰۲، ۰۹:۱۶ ب.ظ

به گمانم حنجره‌اش را با تیغ غیرت بریده بودند که نفسش هم بریده بالا می‌آمد و صدایش خش داشت: «کجایی نرجس؟»

با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم: «خونه.»

طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید و بغضش شکست ولی مقاومت می‌کرد تا نفس‌های خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد: «عباس میگه مردم می‌خوان مقاومت کنن.»

به لباس عروسم نگاه کردم ولی این لباس مقاومت نبود. با لب‌هایی که از شدت گریه می‌لرزید، ساکت شدم و این‌بار نغمة گریه‌هایم آتشش زد که صدای پای اشکش را شنیدم. شاید اولین‌بار بود گریة حیدر را می‌شنیدم و او با صدایی که به‌سختی شنیده می‌شد، پرسید: «نمی‌ترسی که؟»

 مگر می‌شد نترسم وقتی در محاصرة داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم باز کرد: «داعش باید از روی جنازة من رد شه تا به تو برسه.»

حیدر دیگر چطور می‌توانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشکر داعش صف کشیده بود و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَه‌لَه می‌زد!

 

رونمایی هفته آینده... یکشنبه 15 بهمن، خانه کتاب و ادبیات ایران

  • ...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی