آزادی موصل و تحقق وعده رهبر عزیزمون در کمتر از یک ماه:
ان شاءالله کلک اینها (داعش) کنده خواهد شد. (1396/03/17)
کلک شان کنده شد!
- ۰ نظر
- ۰۸ تیر ۹۶ ، ۲۰:۱۴
آزادی موصل و تحقق وعده رهبر عزیزمون در کمتر از یک ماه:
ان شاءالله کلک اینها (داعش) کنده خواهد شد. (1396/03/17)
کلک شان کنده شد!
سلام بانو
رمان متفاوت و زیبای شما رو خوندم چند وقت پیش.
قلم زیبا و توانای شما توی این رمان، همه احساسی رو به من چشوند.
جاهایی گریه کردم،جاهایی خندیدم، گاهی همراه شخصیت ها ذوق کردم، بعضی وقتا هم صورتم از عصبانیت گر گرفت.
از برادرای اهل سنت کسی رو اطراف ندارم و توفیق ندارم که دوستی نزدیک داشته باشم با برادرای دینیم، ولی با خوندن این رمان فهمیدم که ما چقدر به هم نیاز داریم و چقدر مثل همیم.
از هوای بندرعباس تا هوای حرم ارباب منو بردید با رمانتون و بیشتر از قبل مشتاق زیارت شش گوشه ارباب شدم. با این داستان حقیقتاً زیبا، معنای عشق پاک رو فهمیدم و عاشق شدم...
نقص؟.... مطمئناً هرچیزی نقصی داره، ولی این رمان اونقدر نقطه قوت داره که بی انصافیه اگه همون ضعف های خیلی کوچیکش رو نام ببریم.
چیزای زیادی از این رمان یاد گرفتم و تا بتونم منتشرش میکنم و از بقیه کسایی هم که خوندن میخوام این کارو بکنن.
بازم ازتون تشکر میکنم و امیدوارم که مورد توجه همیشگی حضرت زهرا (علیها السلام) باشید.
التماس دعا
(چند خطی از رمان «جان شیعه، اهل سنت»)
شب عید فطر، فرصت خوبی به دلم داده بود تا خلوتی زیبا و عاشقانه با مجید داشته باشم.
قالیچه کوچکی در بالکن انداخته و در همان فضای کوچک که به نوعی حیاط خانهمان بود، به میهمانی شب گرم و زیبای بندر رفته بودیم.
آسمان صاف و پر ستاره آخر شب، سقف این کلبه کوچک بود و منظره پیوند دریا و شهر و نخلستان، پیش رویمان خودنمایی میکرد.
مجید همانطور که به نقطهای نامعلوم در دل سیاهی پر رمز و راز شب نگاه میکرد، با صدایی آهسته گفت: «سال پیش این موقع تازه کارم درست شده بود و میخواستم بیام بندر.»
سپس به چشمان مشتاقم نگاهی کرد و با لبخندی که روی صورتش موج میزد، ادامه داد: «پارسال هیچوقت فکر نمیکردم سال دیگه یه همچین شبی تو بالکن یه خونه قشنگ، کنار زنم نشسته باشم!»
لحن لبریز احساسش، صورت مرا هم به خندهای ملیح باز کرد و وسوسهام کرد تا با شیطنتی زنانه بپرسم: «خُب حالا خوشحالی یا پشیمونی؟»
از سؤال سرشار از شرارتم، خندهاش گرفت و با چشمانی که از شادی میدرخشید، پاسخ داد: «الهه! زندگی با تو اونقدر لذتبخشه که من پشیمونم چرا زودتر نیومدم بندر!».....