بوی کلهپاچهای که در دیزی در حال پختن بود، فضای خانه را پُر کرده و سیخهای دل و جگر و قلوه منتظر کباب شدن بودند. دیس شیرینی و تُنگ شربت را باسلیقه روی میز چیده و داشتم بشقابها را پخش میکردم که کسی به در اتاق زد. عبدالله از کنار محمد بلند شد و با گفتن «آقا مجیده!» به سمت در رفت.
- ۰ نظر
- ۰۴ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۴۳